داستان انجیلا 💘
قسمت بیستم
بخش دوم
غذاشو خورد و دست منو گرفت و گفت : تو هم میای تو اتاق پیشم بشینی ؟
بی اختیار دستمو کشیدم ... اما نمی خواستم همین اول زندگی ساز ناجور بزنم , این بود که گفتم : میام ولی یادت نره چه قولی بهم دادی ... دست به من نمی زنی ...
گفت : من خرم ... من گاوم ... من الاغم ... آخه تو منو چی فرض کردی ؟ ... اینطور قول ها عملی نیست , تو باور نکن من بتونم طاقت بیارم تا تو به من علاقه مند بشی ...
امکان نداره , اصلا قولم رو پس می گیرم ... باید بغلت کنم و بوست کنم تا عشقم رو بهت ثابت کنم یا نه ؟
گفتم : تو خوب باشی , من بهم ثابت میشه ... تو رو خدا یکم بهم فرصت بده ...
احمد نشست سر درسش , منم کتابامو رو بردم کنارش نشستم و درس خوندم ...
سرم تو کتاب بود که دیدم صدای ملچ ملوچ میاد ... نگاه کردم دیدم احمد غرق درس خوندن شده و شصت دستش رو کرده تو دهنش و مک می زنه ...
باورم نمی شد یک صدای عجیبی از گلوم در اومد و گفتم : اوووی ... چیکار می کنی ؟ این چه کار بدیه ؟ ...
دستت کثیفه , نکن تو دهنت ...
فورا کشید بیرون و با بغل شلوارش پاک کرد و گفت : آخ ببخشید , من موقع درس خوندن عادت کردم این کارو می کنم ... دیگه نمی کنم عزیز دلم ... ببخش , ببخش ... می دونم کار بدیه ...
گفتم : نه , نه اشکال نداره ... من تعجب کردم , تا حالا ندیدم یک مرد دستشو بخوره ... من می رم تو اتاقم تا حواس تو رو پرت نکنم ... تو درستو بخون ...
و رفتم به اتاقم ولی اون منظره رو فراموش نمی کردم ... خیلی چندشم شده بود ... با خودم گفتم باید کاری کنم که این عادت رو ترک کنه ...
ناهید گلکار