داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و دوم
بخش سوم
یک روز بعد از ظهر که تو مرکز مشغول کار بودم , خانمی بود که شوهرش بهش خیانت کرده بود ...
اون می گفت : مدتی بود که متوجه شده بودم شوهرم اغلب به هوای کار دیر میاد ولی بو برده بودم که با کسی رابطه داره ... تعقیبش کردم و دیدم با یک دختر هفده هجده ساله می رن تو یک آپارتمان ...
اون زمان زیاد فکرم خوب کار نمی کرد رفتم و مچشو گرفتم ...
ابراز پشیمونی کرد , قسم و خورد و توبه کرد ولی مدتی بعد بازم دیدم رابطه شون رو از سر گرفته ...
خدا می دونه چه حالی داشتم ... برای نجات زندگیم دست و پا می زنم و حالا مرتب با هم دعوا می کردیم ... اونم به بهانه ی اینکه با من قهره ، می رفت و تا صبح نمی اومد ...
یک سال اینطوری گذشت و حالا علنا میگه همینه که هست ... می خوای با این شرایط زندگی کن , نمی خوای بچه ها رو بده و برو ... چیکار کنم ؟ ... راه من چیه ؟ با خاری و خفت زندگی کنم یا دوری بچه هام رو تحمل کنم ؟
گفتم : این تصمیم رو فقط خودت باید بگیری ... من یا هر کس دیگه , نباید راهی رو به تو نشون بدیم ... این توان و آمادگی توست که اینجا راه رو نشونت می ده ...
پرسید : به نظرتون من کجای کارو اشتباه کردم ؟
گفتم : لطفا خودتو مقصر نکن ... خطای یک زن مثل خطاهای یک مرده , مجوزی برای خیانت نیست ... به کسی حق نمی ده که به خاطر خوشگذرونی و هوس , زن و بچه ی خودشو زیر پا لگدمال کنه ...
ولی اینکه بخواهی پیش بچه هات باشی یا زندگی خودتو انتخاب کنی , فقط با خودته ...
گفت : اگر شما جای من بودین , چیکار می کردین ؟ غرور آدم چی میشه ؟ با این خفت و خواری پیش کسی که تا مدتی پیش تمام عشق و امیدت بود ؛ زندگی کردن , مرگ تدریجی نیست ؟
گفتم : می دونم خیلی سخته ... یک سوال ازت می کنم بعدا در موردش خوب فکر کن ... امیدی به برگشتن شوهرت داری ؟ اگر بیاد تو اونو می تونی ببخشی ؟
گفت : مسلماً نه ... هرگز دیگه اون جایگاه رو برای من نداره ولی فکر نمی کنم بیرون از اون خونه دنیای بهتری برای من باشه ... در عین حال نمی خوام بچه هام زیر دست اون دختربچه ی فاسد بیفتن ...
گفتم : پس فکراتو بکن و دوباره بیا با هم حرف بزنیم تا به نتیجه برسیم ...
ناهید گلکار