داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و دوم
بخش چهارم
یک مرتبه تو راهرو سر و صدای و گریه یک بچه رو شنیدم ...
حرف هامون تموم شده بود ... گفتم : پس شما برو تصمیم بگیر ولی تا با من حرف نزدی , کاری نکن لطفا ... الان شوهرت گوش شنوا نداره و اوضاع بدتر میشه ...
و خودم رفتم ببینم چه خبر شده ... خانم دکتر مرندی یک بچه تو بغلش بود و داشت آرومش می کرد ...
همه می دونستیم که اون دو تا بچه ی بزرگ داره که خارج از ایران درس می خونن ...
با تعجب پرسیدم : بچه ی کیه خانم دکتر ؟
قبل از اینکه بتونه حرف بزنه بغض کرد و به گریه افتاد و با همون حال گفت : یکی از آشناهای دور ما تو جلفا زندگی می کردن ... داشتن میومدن تبریز , دیشب تصادف کردن و همه مردن ... همین بچه مونده ...
برده بودنش هلال احمر ... رفتم دیدم تب داره و حالش بده , دارم می برمش دکتر ... اومدم سر بزنم و برم ...
گفتم : بدین به من , می برمش ... من کارم تموم شده ...
گفت : زحمتت نمی شه ؟ خدا خیرت بده ...
بچه رو بغل کردم و دیدم از شدت تب داره می سوزه ...
دختر قشنگی بود ولی خیلی لاغر و نحیف و کنار لبش پاره شده بود ... خیلی دلم براش سوخت و به گریه افتادم ... با عجله اونو رسوندم به دکتر ... دواهاشو گرفتم ...
با خودم فکر کردم الان این بچه رو کجا ببرم که استراحت کنه ...
مردد بودم ... اونو به سینه ام فشار دادم ... یک حس عجیب تمام وجودم رو گرفت ...
انگار گمشده ی خودمو پیدا کرده بودم ... صورت تب دارشو نوازش کردم و گفتم : عزیزم ... کوچولوی قشنگ , نگران نباش ، تنهات نمی ذارم ... تو از این به بعد مال منی ... تو رو به کس دیگه ای نمی دم ...
خدایا تو داری با من چیکار می کنی ؟ دست تو رو می ببینم ... تو این دختر رو سر راهم قرار دادی ؟ ...
خدایا اگر این بچه رو دادی تو بغل من , ازم پس نگیر ...
ناهید گلکار