داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و دوم
بخش پنجم
از برگشتن به مرکز منصرف شدم و بردمش خونه ی خودم ... تو بغلم بود ... به هیچ عنوان دلم نمی خواست اونو از خودم جدا کنم ...
بعد فکر کردم چیزی ندارم که شکمشو سیر کنم ...
زنگ زدم به آنا و ماجرا رو گفتم و ازش خواستم بیاد به من کمک کنه ...
آنا و بابا زود خودشو رسوندن ... بچه رو گذاشتم پیش آنا و گفتم : باید برم براش خرید , هیچی نداره ... زود میام ...
واقعا اون زمان می خواستم وسایل اولیه ی نگهداری از اون بچه رو بخرم ...
ولی وقتی چشمم افتاد به وسایل بچه , بی اختیار خریدم و خریدم ... همه چیز ؛ از شیشه ی شیر و شیرخشک گرفته تا مقدار زیادی لباس ... وان حموم , تخت و کمد و ساک بچه ... هر چیزی که مربوط به یک سیسمونی می شد رو براش تهیه کردم و با ذوق و شوق برگشتم خونه ...
و من حتی اسم اونم انتخاب کردم ...
مونس ... اون باید مونس من می شد ... خواهر آویسا ...
دلم می خواست وقتی آویسا رو میاوردم پیش خودم , مونس هم باشه ...
وقتی رسیدم خونه , با اعتراض آنا و بابا روبرو شدم ... وانتی که برای آوردن اثاث مونس اومده بود , دم در بود و آنا اجازه نمی داد وسایل رو ببرن تو خونه ...
برای اولین بار تو روی آنا ایستادم و داد زدم : لطفا برین کنار , می خوام نگهش دارم ... اون دیگه مال منه , به کسی نمی دم ...
آنا با ناراحتی گفت : بیخودی به دلت صابون نزن , خانم دکتر مرندی چند بار زنگ زده و گفته بچه رو برگردونی ... باید تحویلش بدیم ...
گفتم : نمی دم , خودم سر پرستی اونو می گیرم ...
گفت : آخه مادر من , اگر بخوای این کارو بکنی از راهش باید باشه ... سر خود که نمی شه ...
مراحل قانونی داره , تا طی نشه که بچه رو دست تو نمید ن ... بیا برو بچه رو تحویل بده , بعد برای گرفتش اقدام کن ...
گفتم : می تونن بیان ازم بگیرن ... قسم می خورم امکان نداره بذارم ببرنش ... نمی دم ...
آنا تلفن رو برداشت به خانم دکتر زنگ زد و گفت : بدری جان اگر بچه رو می خوای , بیا خودت ببر ... انجیلا رضایت نمی ده ازش جدا بشه ...
ناهید گلکار