داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و سوم
بخش اول
همین طور که من تعریف می کردم , اون ذوق می کرد و منو تشویق می کرد که : چقدر تو شجاعی ... اگر من بودم اصلا به فکرم نمی رسید ... ولی مسئولیت بچه کسی رو قبول کردن کار سختیه , زود تصمیم نگیر ... به نظر من داری عجله می کنی ...
چند روز نگهش دار , اگر بازم خواستی هر کاری تو گفتی منم می کنم ...
باهات موافقم یک بچه می تونه شادی بیشتری به زندگی ما بده ولی قول بده توجه بیشتری به من بکنی که حسودی نکنم ...
گفتم : تو و حسودی ؟ محاله , باور نمی کنم ...
گفت : البته که شوخی می کنم ولی خودت می دونی که من چقدر به توجه تو نیاز دارم ...
گفتم : باور کن که هیچ کس تو این دنیا مثل من نمی تونه برای اون مادری کنه ... اگر باور می کنی این بچه رو خدا سر راه من قرار داده ...
گفت : سر راه ما ... منم می خوام پدرش بشم مثل اینکه ...
باشه , تو اول از خودت مطمئن بشو ؛ من با تو هستم و ازت حمایت می کنم ... خودم پیگیر میشم و مونس رو دختر خودمون می کنیم ...
چقدر خیال منو راحت کردی ... همش می ترسیدم تو به خاطر بچه غصه بخوری ...
از خوشحالی اینکه احمد موافقت کرده بود , بیخودی می خندیدم و نمی تونستم خودمو نگه دارم ... گفتم : تو و ترس ؟ ... ندیدم از چیزی بترسی ؟
گفت : ای بابا ... تو چرا منو از همه چیز مبرا کردی ؟ منم آدمم ولی باور کن اگر در مورد تو باشه , ترس دارم ... تو نازنین تر از اونی هستی که کسی بخواد تو رو غصه دار ببینه ...
اون شب من تا صبح مونس رو تو بغلم گرفته بودم ...
گذاشتمش بین خودم و احمد و خوابیدم ...
انگار اونم منو پذیرفته بود با نگاه محبت آمیزی تو صورتم خیره می شد ...
ناهید گلکار