داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و سوم
بخش دوم
فردا کمی دیرتر رفتم سر کار و از آنا خواستم رباب خانم رو برای کمک به من بفرسته ... مونس رو گذاشتم پیش اون و رفتم ولی دل تو دلم نبود و دلم می خواست زودتر برگردم ...
کارامو انجام دادم و اجازه گرفتم و رفتم برای انجام دادن کارای سرپرستی مونس ...
وقتی برگشتم واقعا تشنه ی دیدن اون بچه بودم و متوجه شدم که واقعا این من بودم که به اون نیاز داشتم ...
رباب خانم وقتی می خواست بره , ازم پرسید : می خوای یکی رو پیدا کنم هر روز بیاد و ازش مراقبت کنه ؟
گفتم : کسی رو می شناسی ؟
گفت : آره ... فردا می گم بیاد , شما خونه باشی ... بهتره با اوضاع خونه تون آشنا بشه ...
فردا اصلا سر کار نرفتم و منصوره خانم که زن میانسالی بود به زندگی من وارد شد ...
از همون برخورد اول متوجه شدم ازش خوشم میاد و می تونم بهش اعتماد کنم ... زن مهربون و با صداقتی به نظرم رسید ...
همین طورم شد و اون به زودی اوضاع خونه ی منو تو دستش گرفت و علاوه بر اینکه از مونس نگهداری می کرد , خونه رو تمیز و مرتب نگه می داشت و غذاهای خوشمزه هم می پخت ...
و من اینطوری با خیال راحت به کارام می رسیدم و خودم افتادم دنبال کارهای سرپرستی ...
هر کس رو می شناختم ؛ دوست و آشنا را واسطه کردم تا بالاخره موفق شدم برگه های سرپرستی رو بگیرم ...
کارای قانونی اونو انجام دادم و مونس مال من شد و اسمش رفت تو شناسنامه ی من و احمد ...
دیگه هر چی دلم می خواست مونس رو بغل می کردم به یاد آویسا و لحظاتی که در حسرت آغوش اون سوخته بودم ...
می بوسیدمش ...
خیلی زود اون چاق و سر حال شد و من فهمیدم که دختر زیبایی رو خدا نصیبم کرده ...
ناهید گلکار