داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و سوم
بخش چهارم
یک روز تو حسابرسی به مریض های احمد متوجه شدم از بعضی از مریض ها پول خیلی کمتری از کاری که براشون انجام شده , ثبت شده ...
دقت کردم دیدم تعدادشون هم کم نیست ... صداشو در نیاوردم ...
زنگ زدم به یکی از اونا ... گفت : اصلا ما به همچین جایی نیومدیم ...
چند تای دیگه رو هم امتحان کردم ...
همه ی اون شماره ها اشتباه بودن و ربطی به کلینیک نداشتن ...
دنبال آدرس ها افتادم و با هزار زحمت چند نفرشون رو پیدا کردم .. چون هر کدوم رو می خواستم پیدا کنم یک قسمت از آدرسشون غلط ثبت شده بود ...
با حرفایی که از اونا شنیدم و مقدار پولی که داده بودن با چیزی که منشی یادداشت کرده بود تفاوت فاحشی داشت ...
متوجه شدم که مقدار زیادی از پول ها هر ماه اختلاس می شده ...
اول با احمد در میون گذاشتم ... با خونسردی گفت : عوضشون می کنم , به روی خودت نیار ...
گفتم : ببین دزدی کار خوبی نیست و ما نباید اجازه بدیم این شخص بره و جای دیگه ای همین کارو بکنه ...
من باید ته و توی قضیه رو در بیارم ... یعنی چی صداشو در نیار ؟ این چه حرفیه می زنی ؟ ...
احمد بدون اینکه جواب منو بده , خیلی عادی رفت و مونس رو بغل گرفت و باهاش بازی کرد یک کاسه تخمه برداشت و نشست به تماشای فوتبال و گفت : انجیلا یک نسکافه برام درست می کنی ؟ ...
گفتم : چشم , الان برات میارم ولی ازت تعجب می کنم انگار نه انگار این پولا رو از جیب تو خوردن ... کم هم نیست ... این همه پول رو از دست دادی و بی خیال نشستی ؟ ...
گفت : الان میگی چیکار کنم شبی ؟ عزیز دلم حرص و جوش نخور , فردا یک کاری می کنیم دیگه ...
من اعتقاد دارم اگر قسمتش نبود نمی تونست بخوره ... حتما ما وسیله ی روزی اون بودیم ... سخت نگیر ...
این حرف احمد دلمو تکون داد ... با خودم گفتم چقدر ایمانش محکمه , برای همین هیچ چیزی رو تو این دنیا سخت نمی گیره ... به نظرم اومد اون از نظر روانشناختی یکی از آدم های استثنایی روزگاره ...
تحسینش کردم و به خودم بالیدم که همسر اونم ...
ناهید گلکار