داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و سوم
بخش ششم
با شنیدن این حرف سر جام خشک شدم ... زبونم مثل چوب شده بود و قدرت حرف زدن هم نداشتم ...
فقط یک فکر در اون لحظه به دادم رسید و فکر کردم این زن داره خودشو با این تهمت نجات می ده ...
با هر زحمتی بود گفتم : ببین فکر نکن من حرف تو رو باور می کنم ... شماره ی شاهین رو بده به من ...
با التماس گفت : خانم دکتر قول دادی ...
گفتم : حرف نزن ... برو کنار , خودم پیدا می کنم ...
اون روی صندلی نشسته بود و گریه می کرد ... زنگ زدم ...
گوشی رو برداشت و گفتم : خانم شاهین , سلام ... من انجیلام به کمکت احتیاج دارم , میشه بیاین امروز به ما کمک کنین ؟
گفت : وای ببخشید ... من سر کارم , نمی تونم ...
گفتم : بگین کجایین ؟ من میام , کارتون دارم ...
با ناز گفت : خودم بعدا خدمت می رسم ...
گفتم : الان با شما کار دارم ... همین الان آدرس بدین , من میام ...
توی پارک نزدیک خونه اش باهاش ملاقات کردم و فهمیدم دروغ میگه که سر کاره ...
ساعت نزدیک ده بود و من می دونستم یواش یواش سر و کله ی مریض های احمد پیدا میشه و خود احمد هم یازده می ره کلینیک ... هر طور بود باید قبل از رفتن اون از قضیه سر درمیاوردم و همه چیز رو روشن می کردم ...
در حالی که از شدت اضطراب به خودم می پیچیدم , خودمو سر پا نگه می داشتم ...
تا شاهین رسید ... حالت طلبکار به خودش گرفته بود و گفت : چی شده این وقت روز خانم دکتر ؟ هزار تا کار داشتم ...
گفتم : بگو چطوری و به چه مجوزی اون پولارو برداشتی ؟ به پلیس خبر می دم بیان دستگیرت کنن , اون وقت به جرم دزدی می برنت ... مگر اینکه به من بگی جریان چی بوده ؟
گفت : کار منشی دکتره , به من ربطی نداره ... خدا رو شاهد می گیرم خودش با دکتر رابطه داشت و اینطوری ازش باج می گرفت که به شما نگه ...
گفتم : چی داری میگی ؟ اون شوهر داره سه تا بچه داره ... خجالت نمی کشی بهش تهمت می زنی ؟ اون میگه دکتر با تو رابطه داشته و تو پولا رو خوردی ؟
گفت : به من مربوط نیست , از خود دکتر بپرسین ...
من می دونم شوهر داره , با این حال این کارو کرده ... همه می دونن جز شما ... وقتی خود دکتر خبر داشته که دزدی نمی شه ... آره , منم بودم ... مادرم مریض بود , پول احتیاج داشتم ولی دکتر با خیلی ها رابطه داره ...
من دیگه ولش کردم , یک ماه هست که ازش خبر ندارم ...
ناهید گلکار