داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و چهارم
بخش دوم
دیگه زبونم بند اومده بود ... روی یک نیمکت نشستم ... مات و متحیر و بی هدف به یک جا خیره شده بودم ... ظرف یک روز , تمام زندگیم سیاه شد ...
هر چی فکر می کردم احمد اهل این کار نبود ...
با خودم تکرار می کردم دارن بهش تهمت می زنن , می خوان خوشبختی منو ازم بگیرن ...
باورم نمی شد ...
بلند شدم و با اینکه توانی تو تنم نبود , سوار ماشین شدم ...
اونقدر گیج بودم که نزدیک بود چند بار تصادف کنم ...
داشتم فکر می کردم الان باید چیکار کنم ؟ به احمد بگم ؟ کار درستی می کنم به روش بیارم ؟ نه , باید اول مطمئن بشم ...
تا نفهمیدم جریان چیه نباید تصمیم عجولانه ای می گرفتم ...
خودمو رسوندم کلینک ... رفتم تو مطب احمد ... چند تا مریض منتظرش نشسته بودن ...
منشی تا چشمش افتاد به من , ترسید ...
نگاه بدی بهش کردم و گفتم : با من بیا ...
گفت : چشم خانم دکتر ... شما برو , من الان میام ...
رفتم تو آبدارخونه ... اونم پشت سرم اومد و شروع کرد به گریه کردن که بی گناهه ...
گفتم : راستشو بگو تو با دکتر رابطه داشتی ؟ تو نزدیک پنجاه سالته , شوهر داری ، بچه داری ... چطور تونستی این کار زشت و انجام بدی ؟ فقط به خاطر پول ؟
من به شوهرت میگم ... این بدترین مجازاتِ برای توست ...
انکار نکرد ... نفسم داشت بند میومد ... باورکردنی نبود ... خیلی برام دردناک و عذاب آور شده بود ... از اتاق زدم بیرون ... هراسون و بیقرار بودم ...
باید با یکی حرف می زدم و مشورت می کردم ... از پله دویدم بالا ... رفتم پیش دکتر مرندی ...
می دونستم اون از احمد حمایت می کنه و راه درست رو به من نشون می ده ...
تو اتاقش بود و صبح ها زیاد مریض نداشت ...
از منشی پرسیدم : میشه دکتر رو ببینم ؟ ...
گفت : بفرمایید , مریض ندارن ...
درو که باز کردم , با دیدن من از جاش پرید و اومد جلو و پرسید : اتفاقی افتاده انجیلا ؟چی شده دخترم ؟ ...
گفتم : دکتر دارم خفه میشم , باید با یکی حرف بزنم ...
نگاهی از روی دلسوزی به من کرد و گفت : قوی باش انجیلا , من از تو خیلی بیشتر از این ها توقع دارم ... تو دختر عاقلی هستی , ازت می خوام منطقی و از روی عقل رفتار کنی ...
با تعجب پرسیدم : برای چی ؟ من که هنوز چیزی نگفتم ... شما مگه چیزی می دونین ؟ شما می دونین من چی می خوام بگم ؟ ...
مِن و مِنی کرد و گفت : نه , نمی دونم ... به طور کلی میگم ... اینطوری که تو از هم پاشیدی , ترسیدم اتفاق بدی برات افتاده باشه ... بشین دخترم برام بگو چی شده که اینقدر ناراحتی ؟ تعریف کن ...
ناهید گلکار