خانه
205K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۱:۱۹   ۱۳۹۶/۹/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و چهارم

    بخش چهارم




    با صدایی که انگار از ته چاه در میومد , گفتم : می تونم امروز برم خونه ؟
    گفت : برو , یک کاریش می کنم ولی فردا حتما بیا ... خودتو نباز , قوی باش ...
    گفتم : اگر صحت داشته باشه من با چه رویی بیام اینجا ؟ دارم از خجالت می میرم ... روم نمی شه تو صورت کسی نگاه کنم ...
    گفت : بهت میگم خودتو نباز , مگه تو کار بدی کردی ؟ احمد خودش باید خجالت بکشه که نمی کشه ...
    از پله ها که میومدم پایین , داشتم فکر می کردم چندین ساله که تو مرکز به آدم هایی که میومدن پیش من و مشکلاتشون رو با من در میون می ذاشتن همین جملات رو می گفتم ...
    قوی باش ... درست تصمیم بگیر ...

    به زن هایی که بهشون خیانت شده بود , می گفتم : اشتباه کردین به روش آوردی ... باید با درایت سعی می کردین اونو برگردونی به زندگی , نه اینکه کاری کنی که از خونه فراری بشه ...
    حالا خودم باید چیکار می کردم ؟ ... چطور می تونم با مردی که می دونم سال هاست داره به من خیانت می کنه و با زن ها زیادی بوده , زندگی کنم ؟ ...
    در این مواقع راه درست و غلط رو احساس آدم تعیین می کنه ... خیلی دشواره ... حالا می فهمیدم که دستی بر آتش گرفتن از راه دور کار سختی نیست ...
    اون کسی که توی آتیش افتاده و می سوزه نمی تونه راه درست و غلط رو از هم جدا کنه ...
    و من داشتم می سوختم ... منی که دیگه حق جدایی هم نداشتم ... تازه اونقدر زندگیمو دوست داشتم که دلم نمی خواست ویرونی اونو ببینم ...
    ولی می خواستم به احمد بگم و جوابشو بشنوم ... می خواستم انکار کنه و به من بگه که همه چیز دروغ بوده ، بهش تهمت زدن اون به من وفا داره ... و من دوباره احساس خوشبختی کنم ...
    تو ماشین نشستم ... سرمو گذاشتم روی فرمون و بی رمق مدتی همون طور موندم ...

    شدت ناراحتی من به قدری بود که اشکم در نمی اومد ...

    بی قرار سرمو تکون می دادم و با خودم تکرار می کردم : چیکار کنم ؟ حالا چیکار کنم ؟ کجا برم ؟ به کی بگم ؟

    یاد حرف خانمی که مدتی پیش خودم نصیحتش می کردم و بهش می گفتم : قوی باش و درست تصمیم بگیر افتادم که به من می گفت : اگر جای من بودین چیکار می کردی ؟ اگر بمونم غرورم رو چیکار کنم و اگر برم چطوری برم ؟

    واقعا اون زمان دردی که توی سینه ی اون زن بود رو نمی فهمیدم ...

    شما هم باور نکنین ... اگر کسی به شما گفت تو رو می فهمم , دروغ میگه ... این حکایت رو فقط یک نفر می فهمه و اون کسی است که در این موقعیت قرار گرفته باشه ...

    حالا می فهمیدم اینجا مسئله یک مرد نیست ... یا شوهر داشتن و نداشتن ... اینجا مرز بین تمام وابستگی هایی که ذره ذره به تار و پود تنت گره خورده و تو نمی تونی به یکباره اونا رو از خودت جدا کنی ...





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۹/۱۳۹۶   ۰۱:۲۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان