داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و هشتم
بخش پنجم
با حالتی که شهاب به خودش گرفته بود , جای بحث نمی موند ...
من رفتم , در حالی که نیمی از قلبم رو تو تبریز جا گذاشته بودم ...
شهاب هتل رزرو کرده بود و همه با هم رفتیم اونجا ... سه تا اتاق بغل هم گرفته بود ... من و مونس توی یک اتاق بودیم ...
دیروقت رسیدیم هتل , مونس خواب بود ... گذاشتم روی تخت , گریه کرد که نرو ... کنارش دراز کشیدم و در آغوشش گرفتم و همون طور خوابم برد ...
صبح با صدای زنگ تلفنم بیدار شدم ... خواب آلود گوشی رو برداشتم ...
شهاب بود ... از صداش معلوم بود که حال خوبی نداره ...
گفت : انجیلا زود حاضر شو بیا پایین , من منتظرتم .. باید بریم جایی ...
پرسیدم : کجا ؟
گفت: بیا پایین تا بهت بگم ...
گفتم : الان بگو , طاقت ندارم ...
گفت : احمد , مونس رو ممنوع الخروج کرده ... نمی تونیم ببریمش , باید یک کاری بکنیم ...
با عجله آماده شدم و مونس رو بردم پیش آنا و با هم رفتیم ولی هر چی این در و اون در زدیم کاری نتونستیم بکنیم و احمد به عنوان پدر مونس جلوی رفتن اونو گرفته بود ...
بابا فورا دست به کار شد و از یکی از آشنایانش به نام رفعت که وکیل پایه یک دادگستری بود تو تبریز تماس گرفت ... اون می تونست راه حل این مشکل رو به ما نشون بده ...
ما همه چشممون به اون مکالمه بود ...
بابا کمی توضیح داد , بعد به حرفای آقای رفعت گوش داد... گفت : پس شما با شهاب صحبت کنین ...
شهاب گوشی رو گرفت و باهاش حرف زد و اونم گفت : این کار از راه قانونی به این زودی نمی شه و شاید اگر پدرش رضایت بده , سه ماه طول می کشه ... ولی یک راه هست ؛ کارتون به دست یک نفر که من می شناسم حل میشه ... این شخص هر کاری از دستش برمیاد ... غیر از این راه دیگه ای به نظرم نمی رسه ... اون می تونه با یک تلفن کارتون رو راه بندازه ...
و شماره ی اون شخص رو که مَهبد قیاسی بود رو داد به شهاب ...
ناهید گلکار