داستان انجیلا 💘
قسمت سی و هفتم
بخش ششم
دخی خانم با دست لرزون و اون ناخن های بلندش , دسته ی فنجون رو گرفت و گفت : راست می گین , من شوخی کردم ...
آنا گفت : در ضمن ما وقتی وارد یک جا می شیم , اول با طرف آشنا می شیم بعد سر شوخی رو باز می کنیم ...
دخی به روی خودش نیاورد که آنا چی گفته ... یک قورت خورد و فنجونو گذاشت روی زمین و کیفشو برداشت و سیگار و فندکش رو در آورد و گفت : آنا شما سیگار می کشین ؟
آنا گفت : نه , تو خونه ی ما کسی سیگار نمی کشه ... ما این چیزا رو بد می دونیم , نیست که ترک بانمکیم ...
من فهمیدم آنا از اون زن خوشش نیومده و الان که یک جر و بحثی پیش بیاد ... مجبور شدم خودم سر حرف رو باز کنم و پرسیدم : ببخشید شما خانم کدوم دوستِ حاج آقا هستین ؟
یک پُک محکم و قوی زد به سیگارش و با یک ژست خاص فوت کرد تو هوا و گفت : شما نمی شناسی ...
ولی من از جیک و پیک مهبد خبر دارم ... به من گفته چقدر شما رو دوست داره و زن مورد علاقه اش رو پیدا کرده ...
من براش فال گرفته بودم و اینا رو بهش گفته بودم ...
ببین انجیلا , تو توی فال اون افتاده بودی ... ازش بپرس , جون من بپرس ... برات نگفته دخی فالمو گرفت ؟
گفتم : نه عزیزم , اگرم گفته باشه من توجه نکردم ... آره , شایدم گفته باشه ...
همین طور که پشت سر هم پُک می زد به سیگارش و فوت می کرد , یک نگاهی به دور و بر انداخت و گفت : می خوای فال تو رو هم بگیرم ؟ ... ببینم به اسم تو کرده اینجا رو ؟
پرسیدم : کجا رو ؟
گفت : این خونه رو دیگه ... از اون بعید نیست ...
یکم مِن مِن کردم و گفتم : والله درست نمی دونم , برام زیاد مهم نیست ... حالا چه فرقی می کنه ؟ ...
گفت : عجب آدم ساده ای هستی ... چرا فرق نمی کنه ؟ ... اگر نکرده , وادارش کن بکنه ... هر چند ... ولش کن ...
خوب من فال قهوه بلدم , اگر بخواهی برات می گیرم ...
رو کرد به آنا و گفت : آنا شما می خوای ؟ ...
آنا گفت : فال منو که دیگه خدا گرفته ... زیادم اعتقاد ندارم ...
دخی یک سیگار دیگه روشن کرد و گفت : با این دامادی که شما دارین , به فال هم احتیاج پیدا می کنین ...
باشه و ببین می فرستی دنبالم , اون وقت برات ناز می کنم ها ... انجیلا من می تونم در مورد جابجایی اثاث نظر بدم ؟ ...
گفتم : نه ممنون , خودم می کنم ... مادر شوهرم , مهین خانم رو فرستاده ... دیگه دست تنها نیستم ...
گفت : چی شنیدم ؟ تو مادرشوهرتو دیدی ؟
ناهید گلکار