داستان انجیلا 💘
قسمت سی و هشتم
بخش دوم
درو که بستم , آنا عصبانی بود و از من پرسید : به نظرت مشکوک نبود ؟ من باید از مهبد بپرسم این چه دوستانیه داری ؟ بیخود فرستادی برای دختر من ... ای بابا این کی بود دیگه ؟
تو می خواهی با این جور آدما رفت و آمد کنی ؟ ...
با اینکه خودم خیلی آشفته و پریشون شده بودم و احساس می کردم اصلا اومدن این دخی خانم به خونه ی ما عادی نیست و باید یک کاسه ای زیر نیم کاسه باشه ؛ به خصوص اینکه مهبد هم از اومدن اون به شدت ناراحت شده بود و دیگه به من زنگ نزد , مجبور بودم آنا رو آروم کنم گفتم : آنا جون اولا هیچ وقت از ظاهر کسی در موردش قضاوت نکن ...
دوما اونجایی که باید حرف بزنی و مشکوک بشی , اصلا خودت رو می زنی به ندونستن ... حالا که باید ساکت باشین می خواین حرف بزنین ... نمی دونم شما چطور فکر می کنین ولی معلوم بود این خانم از پیش خودش اومده بود و مهبد ازش نخواسته بود ...
شما کاری نداشته باش , من خودم ازش می پرسم ... لطفا حرفی نزنین ... قبول ؟
من خودم هر چی فهمیدم به شما هم میگم ...
گفت : تو فهمیدی اومده بود اینجا چیکار ؟ این طور که پیدا بود مهبد هم از اومدنش خبر نداشت ، خوششم نیومد بود ... ولی این زنه می دونست تو احتیاج به کمک داری ...
نمی فهمم جریان چیه ...
من فورا یکم آرایش کردم تا اگر چیزی تو صورتم باشه پشت اون پنهونش کنم ...
حدس می زدم مهبد خیلی زود برسه خونه ...
مهین خانم و زن آقا ماشالله اونجا بودن و اصلا درست نبود هیچ کدوم متوجه بشن که همین روز دوم حرفی بین ما شده ...
(مهبد می گفت زن آقا ماشالله و ما هم همینطور صداش می کردیم )
اما یک ساعتی طول کشید تا مهبد دوباره زنگ زد و گفت : عزیز دلم زن آقا ماشالله رو بگو بیاد پایین کمک کنه ...
ناهید گلکار