داستان انجیلا 💘
قسمت سی و نهم
بخش پنجم
به محض اینکه دستش شل شد , خودمو کشیدم کنار و رفتم سوار آسانسور شدم و رفتم بالا ...
مونس پرید بغلم ... من باید طبق معمول مدتی تو بغلم می گرفتمش بعد به کارم می رسیدم ...
به مهین خانم گفتم : شما برو دیگه ... اما نه , اول ببین آقا چی آورده ، جابجا کن بعدا برو ... من حالم خوب نیست ...
پرسید : رفتین دکتر ؟ خیلی طول دادین , دلواپس شدم ...
گفتم : رفته بودم برای تبریز چیزی بفرستم ... دکتر زیاد طول نکشید , بهم گفت سردیت کرده ... اصلا اون چایی نباتی که شما دادین حالمو بهتر کرد ...
مهبد باز با یک عالم خرید اومد بالا ... زن آقا ماشالله باهاش بود ...
دو تایی با مهین خانم شروع کردن به جابجا کردن ...
مهبد اخم هاش تو هم بود و بدون اینکه حرفی بزنه رفت به اتاق خواب ...
دنبالش رفتم ولی دیدم یکراست رفته تو حمام ...
بر گشتم سهم مهین خانم و زن آقا ماشالله رو جدا کردم و بهشون دادم ...
خیلی جالب بود که ما دو نفر با مونس تو اون خونه بودیم و مهبد شش تا جعبه شیرینی گرفته بود و جالب تر اینکه کنترل می کرد و مرتب می پرسید : چرا نخوردین ؟ ...
من بدون اینکه تو جعبه ها رو نگاه کنم , دو تاشو برداشتم و دادم به مهین خانم و زن آقا ماشالله ...
و زیر لب گفتم : خدایا ما رو به خاطر این همه اسراف ببخش ...
آنا همیشه ما رو از اسراف می ترسوند و می گفت : این هایی که شما ضایع می کنین حق کسانی هست که گرسنه و بی لباس هستن ...
و خودشم بیشتر پولی رو که داشت در همین راه خرج می کرد ...
و من عادت به این نوع حیف و میل کردن نداشتم ...
تا مهبد آماده شد و اومد , اون دو نفر رفته بودن و من داشتم میز شام رو می چیدم ...
همون طور با اوقات تلخ نشست روی مبل و گفت : الان شام میل ندارم , چایی داریم ؟
گفتم : آره عزیزم ...
گفت : نون خامه ای گرفتم , بیار بخوریم ...
ناهید گلکار