گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتم
بخش دوم
یک مرتبه صدای خاله رو شنیدم ... در حالیکه گریه می کرد , گفت : خدایا این چه مصبیتی بود امشب به سر ما اومد ... لیلا , پاشو ببین جواد خان رفت ...
پاشو ببین دیگه کسی نیست برات صفحه بذاره ... پاشو لیلا ...
هرمز داد می زد : حالشو نمی بینین ؟ برین لطفا ... از اینجا برین مادر , من خودم مراقبش هستم ...
خاله گفت : تو رو خدا یک کاری بکنین ... دکتر , لیلا داره می میره ؟ چی شده ؟ به من بگین ...
شوکی بزرگ به من وارد شد ... انگار یک بار دیگه پدرم رو از دست داده بودم ...
جواد خان نزدیک شش سال بود برای من پدری کرده بود و من خیلی دوستش داشتم ...
انگار یک نیرو عجیب وادارم کرد تکونی بخورم و یک جیغ بلند بکشم ...
دکتر تند تند به کمک دو تا خانم به بدن من ضربه می زدن و مرتب می گفت : گریه کن ... گریه کن دختر خانم ... خوبه برات ...
و من که هنوز بدنم بی حس بود , بلند بلند گریه کردم ...
باورم نمی شد ... پیش از اینکه تصمیم بگیرم برم انباری , جواد خان با من حرف زده بود ... حالش اونقدرها بد نبود که مردنی باشه ...
بدون اینکه هنوز تونسته باشم دست و پامو تکون بدم , در میون گریه , چشمم رو باز کردم ... اولین کسی که دیدم هرمز بود که با چشمی نگران به من نگاه می کرد ...
فورا گفت : خوبی ؟
گفتم : نه ... جواد خان ... هرمز , جواد خان چی شد ؟ تو رو خدا بگو نمُرده ...
چشم هاش پر از اشک شد و گفت : تو حالا خوب شو با هم حرف می زنیم ...
دکتر بهم گفت : دستت رو تکون بده ...
سعی کردم تا تونستم یکم حرکتش بدم ...
بعد گفت : خوبه ... حالا پاتو حرکت بده ...
در حالی که من زار می زدم , پام رو تکون دادم ...
گفت : خیلی خوبه , خدا رو شکر به خیر گذشت ...
آقا هرمز این قرص رو بهش بدین ... اگر حالش بد شد خبرم کنین ...
جواز دفن رو هم صادر کردم , تسلیت میگم پسرم ...
هرمز همراه دکتر از اتاق رفت بیرون ...
ناهید گلکار