خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۱۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتم

    بخش سوم



    در حالی که می فهمیدم خونه پر شده از فامیل و آشنایان اونا ... همه داشتن عزاداری می کردن و من برای جواد خان , های های گریه کردم ...
    دلم نمی خواست به این زودی اونو از دست بدم ... مهربون ترین و آقاترین مردی بود که من تا آخر عمرم مثل اون ندیدم ...
    حالا می فهمیدم با وجود اختلاف سنیِ زیاد و چهار تا بچه , خاله برای چی اونقدر اونو دوست داشت ...
    جواد خان واقعا دوست داشتنی بود ...

    در همین موقع صدای یک زن رو شنیدم که زد به در و گفت : یا الله ...

    کسی تو اتاق نبود , برای همین نیم خیز شدم و گفتم : بفرمایید ...
    سه تا زن چادری اومدن تو ... اشک هامو پاک کردم ... یکی از اونا رو شناختم ... عزیز خانم بود ...
    با مهربونی گفت : غم آخرتون باشه لیلا جون ... شنیدیم تو سرما موندین , اومدیم احوال پرس ...
    گفتم : مرسی ...

    و چشمم رو بستم ... اصلا حوصله ی اونو نداشتم ...
    بعدا فهمیدم که جریان اون شب چی بوده ...
    ملیزمان در حال آماده شدن بوده که وقتی خواستگار میاد , بره سینی چای رو به جای من ببره تو اتاق که جواد خان صداش می کنه و یک لیوان آب می خواد ...

    در همین موقع در خونه رو  می زنن و عزیز خانم و دو تا از دختراش میان خواستگاری ...
    ملیزمان به جای اینکه آب ببره , اول می ره خودشو آماده می کنه ...
    دستی به سر و روش می کشه و بعد یک لیوان آب رو می بره برای جواد خان ... و می بینه صورتش کبود شده و کف از دهنش بیرون اومده ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان