گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سیزدهم
بخش دوم
با همه ی خامی که داشتم , دلم شور می زد و همش به یاد هرمز میفتادم و فکر می کردم چقدر من بی عرضه و ترسو بودم که تن به این ازدواج دادم ...
و می دونستم با کاری که کرده بودم , عقوبتی سخت در انتظارمه ...
عمه ی بزرگ علی اولین کسی بود که دست به کار شد ...
خونه ی عزیز خانم انتهای یک کوچه توی نواب بود ...
در به یک راهرو باز می شد ... سمت راست اون راه پله ی مارپیچی بود که می رفت طبقه ی دوم ... و یک پله روبرو بود که وارد یک راهروی وسیع تر می شدیم ...
سمت چپ سه تا اتاق بود که درهای جدا داشت و سمت راست یک اتاق خیلی بزرگ که با دو تا اتاق دیگه , تو در تو بودن ...
مردونه تو همون اتاق ها برگزار شده بود و زنونه تو حیاط ...
عزیز خانم طبقه ی بالا رو برای خودش درست کرده بود و کسی بدون اجازه ی اون نمی تونست بره بالا ...
دو تا اتاق تو در تو و یک تراس سرتاسری رو به حیاط و یک مطبخ کوچیک داشت ... اما مطبخ طبقه پایین , تو حیاط کنار ساختمون بود ...
از تو راهرو سر و صدا میومد ...
زن های کنجکاو ساکت شدن تا ببینن موضوع چیه ...
عمه خانم قهر کرده بود می خواست بره ... می گفت : دستت درد نکنه با این عروس آوردنت ... برای علی مطرب گرفتی ؟ تو دیگه همه ی ما رو بی آبرو کردی ...
عزیز خانم کم مونده بود به دست و پاش بیفته و می گفت : بچگی کرده , هنوز که عقل رس نشده ... من خودم تربیتش می کنم ...
عمه گفت : اندازه ی خرس شده , بچه است ؟ طلاقش بده , فقط این راه چاره است وگرنه من پامو دیگه تو خونه ی تو نمی ذارم ...
و مجلس رو ترک کرد ...
ناهید گلکار