گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سیزدهم
بخش پنجم
اون گفت : گریه تو چشمام ننداز , می رم زن می گیرم ...
منم گفتم : پایین و بالا ننداز , می رم زن می گیرم ...
و هر دو شروع کردیم به خندیدن ... بلند بلند ... ریسه رفته بودیم ...
انگار صدای ما رفته بود بیرون ...
خانجان زد به در و گفت : لیلا ؟ به خاطر خدا بس کن , داری منو سکته می دی ...
به هم نگاه کردیم ... علی یک دستشو گذاشت جلوی دهن من و دست دیگه اش رو جلوی دهن خودش ...
ولی نمی دونم چرا اونطور خنده مون گرفته بود ...
با همون حال باز علی گفت : من اگه برم زن بگیرم , شرط و شروطی دارم ...
منم بلافاصله در حالیکه داشتم از خنده می مردم , گفتم : من اگر برم زن بگیرم , رسم و رُسومی دارم ...
و دیگه هر دو منفجر شدیم ...
اصلا یادم رفته بود کجام و چیکار دارم می کنم ... مثل دو تا بچه با هم بازی می کردیم ...
اونقدر علی خندید که افتاد رو زمین ... و گفت : فردا می ریم با هم سیاه بازی تماشا کنیم ...
گفتم : فردا پاتختیه ...
گفت : فرار می کنیم ...
گفتم : واقعا ؟ خیلی فرار دوست دارم ...
گفت : ولی از من فرار نکن ... من اگر برم زن بگیرم , سوال و جوابی داره ...
منم در حالی که سرمو تکون می دادم , به حالت رقص گفتم : من اگه برم زن بگیرم , حساب و کتابی داره ....
باز ریسه رفت ... دستشو می زد به زمین و می گفت : تو رو خدا بسه دیگه , جواب نده ... نمی تونم تحمل کنم ...
الان عزیز میاد و هر دومون رو میکشه ... فکر کنم تو همون حال بازم من بگم تو جواب می دی ...
گفتم : معلومه ... تو نگو تا من نگم ...
یکم بعد آروم شدیم ولی بازم تا به هم نگاه می کردیم , خنده مون می گرفت ...
علی گفت : پاشو لباست رو عوض کن ... لباس عروست رو دوست داشتی ؟ ...
یک مرتبه به خودم اومدم ... وای نه ... نمی تونم ...
گفتم : علی ؟
گفت : جانم ؟ ...
گفتم : می شه من یک بالش بذارم اون گوشه بخوابم ؟ ...
گفت : ناراحتی ؟
گفتم : آره ...
گفت : باشه ... تو برو تو رختخواب , من برای خودم جا می ندازم ... نگران نباش , کاری رو که تو دوست نداری نمی کنم ... بهت قول دادم , سر قولم هم می مونم ...
ناهید گلکار