خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۷:۳۱   ۱۳۹۶/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم




    بالاخره سه تایی رفتیم تو اون اتاق بغلی , سر سفره ی ناشتایی ...
    اون اتاق مشرف به حیاط بود و یک پنجره ی سرتاسری داشت و یک پیچ امین الدوله جلوش آویزن بود ...
    این اتاق بزرگ و دلباز بود ولی عزیز خانم به ما دو تا اتاق کوچیک عقبی رو داده بود ...
    خودش کنار سمار نشسته بود ... فورا روشو از من برگردوند و جواب سلام منم نداد ...
    تخم مرغ و شیر رو گذاشت جلوی علی و گفت : بخور مادر قوت بگیری ... حالا حالاها باید با زندگی دست و پنچه نرم کنی ...
    بدت نیاد خانجان , کاش به حرف خاله خانم گوش کرده بودم و این بلا رو سر بچه ام نمی آوردم ...
    خانجان با ناراحتی گفت : نگو عزیز خانم , از دیشب گفتی بسه دیگه ... دل بچه می ترکه , خوف می کنه ...
    علی با خنده گفت : وای نمی دونی عزیز چه بلایی سرم اومده , اونقدر که دلم می خواد تا آخر عمر همین طور بلا سرم بیاد ... نمی دونستم لیلا اینقدر خوبه ...
    باور کن عزیز حالا یک کاری از روی بچگی کرده , شما ببخشین ...
    لیلا هم می خواست از شما معذرت بخواد ... مگه نه لیلا ؟ ...
    گفتم : آره , معذرت می خوام ...
    علی ادامه داد : عزیز به خدا همون دختریه که من می خواستم , خیلی خوب و مهربونه ... حالا خودت می ببینی ...
    در حالی که صورت عزیز خانم به شدت رفته بود تو هم و معلوم بود از حرفای علی خوشش نیومده , اون روز کوتاه اومد ...
    برای پاتختی کلی مهمون اومده بود و عزیز خانم اون بالا نشسته بود و منو هم پهلوش نشونده بود که از جام , جُم نخورم ...
    ولی خانجان طبق عادتی که داشت همین طور کار می کرد و از عزیز خانم فرمون می برد و باز این حرص منو در آورده بود ...
    خودمو کنترل می کردم و داشتم فکر می کردم چیکار کنم دوباره حرص عزیز خانم رو در بیارم ...
    اما تا آخر مهمونی نه اجازه داد حرف بزنم , نه از جام بلند بشم ...
    بعد از اینکه مهمون ها رفتن , گفتم : صبر داشته باش , تلافیشو در میارم ...
    عزیز خانم به کمک دختراش تمام کادوها رو برداشت و روی هم دسته کرد و با خودش برد بالا ...
    خانجان پرسید : مگه اونا مال لیلا نیست ؟
    گفت : الان که لازم ندارن ... من براشون نگه می دارم , به موقع بهشون میدم ... یکم پول جمع شده , اونم می دم به علی ... دست زن که پول نمی دن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان