گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پانزدهم
بخش اول
علی به تازگی توی ارتش استخدام شده بود و باید صبح زود می رفت سر کار ...
یک کلمه حرف نزد ... یک لحاف رو که شب قبل انداخته بود روم و من با پا پس زده بودم رو کشید روی منو رفت ...
دوباره بغض کردم و همین طور بی صدا چند قطره اشک از چشمم اومد پایین ...
خاطره ای بسیار بد تو ذهن من جا مونده بود و خودمو اسیر و زندانی می دیدم ...
همینطور که داشتم برای خودم غصه می خوردم , خوابم برد ...
گفتم که خوابم خیلی سبک بود ... مدتی بعد وجود یک نفر رو نزدیک خودم احساس کردم ...
آهسته چشمم رو باز کردم دیدم شوکت نشسته و به من خیره شده ... از جام پریدم و گفتم : شما اینجا چیکار می کنی ؟ ...
گفت : عزیز می خواست تو رو بیدار کنه , منم دیدم خیلی قشنگ و عمیق خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم و بهش دروغکی گفتم بیداری ...
اینجا نشستم تا اون متوجه ی خواب بودنت نشه ... بخواب , من هواتو دارم ...
گفتم : نه , نه , بیدار می شم ... دیگه خوابم نمیاد , عزیز خانم کجاست ؟
گفت : برای ناهار رفته خرید ... پس پاشو تا نیومده ...
گفتم : من حالم خوب نیست , شوکت خانم بذارین امروز تو اتاقم بمونم , فقط یک امروز ...
و اشک هام بی اختیار ریخت ...
اومد جلو دستی کشید به سرم و گفت : آخیش , بمیرم الهی ... قربون اون اشک هات برم ... عزیز دل م ناراحت نباش ... دیشب عروسی کردین ؟
با سر تایید کردم ...
گفت : منم مثل تو بودم ... دوست نداشتم , اصلا از شوهر بدم میاد ... می دونم چه حالی داری ... بیا بغلم لیلا جون ...
یک حالت بدی داشت , دوباره چندشم شد ...
مخصوصا که هر وقت منو می بوسید موهای صورتش که زبر بود , اذیتم می کرد ...
خدایا این چه عذابی بود به من دادی ؟
خودمو کشیدم کنار و گفتم : تو رو خدا این حرفا رو نزنین , من دوست ندارم ...
گفت : آخه دلم برات می سوزه خانمی ...
ناهید گلکار