گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پانزدهم
بخش چهارم
مدتی بعد نفس یک نفر رو تو صورتم احساس کردم ...
از جام پریدم ... علی بود ... گفت : هیس , صداشو در نیار ... پاشو حاضر شو می خوام ببرمت بیرون ...
گفتم : نه , نمیام ... دست به من نزن , ازت بدم میاد ...
ابرو هاشو بالا انداخت و با مهربونی گفت : ببخشید ... خوب زنم بودی ... عزیز گفت باید به زور باشه ... به خدا نمی خواستم اذیتت کنم ... حالا پاشو می خوام ببرمت از دلت در بیارم ...
گفتم : از دلم در نمیاد , دلم نمی خواد با تو جایی بیام ...
گفت : پاشو می برمت یک جایی که خیلی دوست داری ...
گفتم : اگر عزیز خانم بفهمه ناراحت می شه ...
گفت : یعنی چی ؟ من حق ندارم با زنم برم بیرون ؟
گفتم : حتم داری عزیز خانم اوقات تلخی نمی کنه ؟
گفت : پاشو زود باش , الان بیدار می شه نمی ذاره بریم ...
از خدا می خواستم از اون خونه مدتی دور باشم ... داشتم خفه می شدم ...
علی گفت : لباس شیک بپوش , روسری هم بردار ...
پرسیدم : چادر سرم نکنم ؟
گفت : اینجا سرت کن , تو ماشین بردار ...
مثل دزدها آهسته و پاورچین از خونه زدیم بیرون ...
علی دست منو گرفت ... فورا کشیدم و با تندی گفتم : دست به من نزن ...
یک خنده ی بلند کرد و دوباره دستم رو گرفت و گفت : آخیش , چه خوبه دارم با زنم می رم گردش ...
همین طور که با خوشحالی دست منو بالا و پایین می برد , باز صداشو عوض کرد و گفت : صد تا شتر با بار می خواد , ندارم ...
گفتم : مهریه ی کلون می خواد , ندارم ...
بلند خندید و گفت : لیلا , تو همونی هستی که من می خواستم ... ماشین رو سر کوچه نگه داشتم که هندل می زنم عزیز بیدار نشه ...
درِ ماشین رو باز کرد ... سوار شدم ...
گفت : صندلی عقب رو نگاه کن ...
و درو بست ...
رفت هندل بزنه ... از خوشحالی یک مرتبه همه چیز فراموشم شد ... یک دف برام خریده بود و یک کلاه خیلی قشنگ ...
در حالی که چشمش از خوشحالی برق می زد , با مهربونی گفت : می زنی برام ؟ ...
با تعجب گفتم : اینجا ؟ ...
گفت : آره ... تو رو خدا بزن ... بذار از خونه دور بشم ...
و خودش شروع کرد به خوندن و بشکن زدن ...
گفتم : حالشو ندارم ...
ناهید گلکار