خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۱:۳۵   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پانزدهم

    بخش پنجم



    اوقاتم خیلی تلخ بود ...
    دستشو زد زیر چونه ی من و گفت : اخمتو باز کن ... می خوام ببرمت سیاه بازی تماشا کنیم ...
    سری تکون دادم و گفتم : خوبه ...

    ولی اون نمی دونست که من چقدر آرزو داشتم کنار هرمز بشینم ...
    ماشین و سیاه بازی لاله زار منو یاد اونچه که از دست داده بودم مینداخت ...
    با اصرار های علی یکم تو ماشین براش زدم و اونم خوند ... ولی سر حال نبودم ...

    ضربه ای که شب قبل به من خورده بود , هنوز روح و روانم رو آزار می داد و نمی تونستم فراموش کنم ...


    به لاله زار که رسیدیم , دل من بیشتر هوایی شد ... دلم برای خاله , ملیزمان و حتی منظر تنگ شده بود ...

    یاد جواد خان افتادم که با وجود اینکه پیر بود و درست نمی تونست راه بره , با ما میومد و کلی هم بهمون خوش می گذشت ...
    دورانی که برای من فراموش نشدنی بود ... هرمز اغلب درس می خوند و این جور جاها رو با ما نمی اومد ...

    ولی وقتی برمی گشتیم , با علاقه به من نگاه می کرد و من که مثل طوطی همه رو حفظ شده بودم و براش می خوندم و لذت می برد ... بعدها هر وقت خاله ازش می خواست , می گفت : چه کاریه ؟ صبر می کنم لیلا برام می خونه ...


    بعد از تموم شدن نمایش , علی تو خیابون ها دور می زد تا دیروقت بشه و عزیز خانم بخوابه ... تا هم دعوا راه نندازه هم بتونیم دف رو ببریم تو خونه ...
    اینا همه فکرای خودش بود و به ذهن من نمی رسید ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان