گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پانزدهم
بخش پنجم
اوقاتم خیلی تلخ بود ...
دستشو زد زیر چونه ی من و گفت : اخمتو باز کن ... می خوام ببرمت سیاه بازی تماشا کنیم ...
سری تکون دادم و گفتم : خوبه ...
ولی اون نمی دونست که من چقدر آرزو داشتم کنار هرمز بشینم ...
ماشین و سیاه بازی لاله زار منو یاد اونچه که از دست داده بودم مینداخت ...
با اصرار های علی یکم تو ماشین براش زدم و اونم خوند ... ولی سر حال نبودم ...
ضربه ای که شب قبل به من خورده بود , هنوز روح و روانم رو آزار می داد و نمی تونستم فراموش کنم ...
به لاله زار که رسیدیم , دل من بیشتر هوایی شد ... دلم برای خاله , ملیزمان و حتی منظر تنگ شده بود ...
یاد جواد خان افتادم که با وجود اینکه پیر بود و درست نمی تونست راه بره , با ما میومد و کلی هم بهمون خوش می گذشت ...
دورانی که برای من فراموش نشدنی بود ... هرمز اغلب درس می خوند و این جور جاها رو با ما نمی اومد ...
ولی وقتی برمی گشتیم , با علاقه به من نگاه می کرد و من که مثل طوطی همه رو حفظ شده بودم و براش می خوندم و لذت می برد ... بعدها هر وقت خاله ازش می خواست , می گفت : چه کاریه ؟ صبر می کنم لیلا برام می خونه ...
بعد از تموم شدن نمایش , علی تو خیابون ها دور می زد تا دیروقت بشه و عزیز خانم بخوابه ... تا هم دعوا راه نندازه هم بتونیم دف رو ببریم تو خونه ...
اینا همه فکرای خودش بود و به ذهن من نمی رسید ...
ناهید گلکار