گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پانزدهم
بخش ششم
دیروقت , علی شاد و سرخوش رسید در خونه و به من گفت : دف رو بگیر زیر چادرت و بدو تو اتاق و قبل از اینکه عزیز بیدار بشه , بذار پشت کمد ...
منتظر من نشو ...
و پرید از ماشین پایین و درو باز کرد و منم در حالی که دف زیر چادرم بود , دویدم تو اتاقم ...
دست و پام داشت می لرزید ... فورا دف رو قایم کردم ...
ولی عزیز خانم قبل از اینکه علی وارد خونه بشه , اومد پایین و در اتاق منو باز کرد و پرسید : کجا بودی سلیطه ؟ ...
علی از پشت سرش گفت : رفته بودیم بگردیم ... برای چی عزیز ؟
گفت : من اینجا اَلوله ی (مترسک ) سر خرمنم ؟ ... سرتون رو می ندازین پایین و حاجی حاجی مکه ؟
علی گفت : شلوغش نکن عزیز .... خواب بودین , ما هم دیرمون می شد ...
گفت : خواب مرگ رفته بودم ؟ نمی تونستین صدام کنین ؟ آفرین علی ... صد باریکلا ... تف به روت بیاد با این زن داری کردنت ... می خوای فاحشه بشه ؟ برداشتی بردیش کجا تا این وقت شب ؟
زن تا این موقع تو خیابون می مونه ؟ می خوای بی حیاتر از این بشه ؟ خاک بر سر من کنن که عرضه ندارم ...
علی عصبانی شد ... نمی دونم چرا مثل دیوونه ها یک مرتبه شروع کرد به زدن خودش ؟ ...
تو سرش می زد ... دستشو به دیوار می کوبید و فریاد می زد : نکن عزیز ... نکن ... مگه چیکار کردیم ؟ با زنم رفتم گردش , ای خدا ...
اصلا نمی فهمیدم برای چی داره اینطوری می کنه ؟ ...
خیلی ترسناک بود .... به گریه افتادم ...
مونده بودم چیکار کنم ؟ ...
عزیز خانم رو کرد به من و گفت : ورپریده ی بی حیا , حالا بعد از این من می دونم و تو ... تو وادارش کردی به این غلطای زیادی ...
علی با شنیدن این حرف عزیز خانم , دیگه حالیش نبود چیکار می کنه ... فریاد می زد : برای چی زن منو تهدید می کنی ؟ ... اجازه نمی دم ... دست از سرم بردار عزیز ...
و کارایی می کرد که من داشتم از وحشت می مردم ...
عزیز خانم با سرعت رفت بالا و شوکت , علی رو آروم کرد ... من که مثل جوجه کنار اتاق می لرزیدم و گریه می کردم ...
دلم برای علی هم سوخت ...
ناهید گلکار