گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شانزدهم
بخش دوم
هنوز ده روز از عروسی ما نگذشته بود که علی بعد از ظهر پنجشنبه دوباره به من گفت : بیا فرار کنیم ...
امشب شب جمعه است , همه می رن گردش ...
گفتم : خیلی دلم می خواد اما می ترسم ... یا از عزیز خانم اجازه بگیر یا اصلا نریم ...
بی حوصله نشسته بود و به ساعتش نگاه می کرد ...
گفت : لیلا پس یکم دف بزن برام ...
گفتم : خوب این حرفه تو می زنی ؟ عزیز خانم چی ؟ الان میگه تو شیطان رو آوردی تو خونه ی ما ... نه , نمی شه ...
سرم داد زد : ای بابا , هر چی می گم یک عزیز خانم پشتش میاری و انجام نمی دی ... بگو منو دوست نداری وخودتو خلاص کن .... دلت نمی خواد با من بیای بیرون ... بهت میگم عزیز با من ...
گفتم : نه علی , من دیگه به طناب پوسیده ی تو , تو چاه نمی رم ... تو می ری اداره و من می مونم عزیز خانم ...
گفت : چیه ؟ یعنی منظورت اینه که عزیز من بدجنسه ؟ دیگه پررو شدی ها ...
گفتم : پررو هم شده باشم , عزیزت با من خوب نیست ... نمی فهمی ؟
گفت : نباید تربیتت کنه ؟ اون می گه تو هنوز عقل رس نشدی ... داره زندگی کردن رو به تو یاد می ده ... دلسوز توست ...
گفتم : آره , دارم یاد می گیرم ... دروغگویی ... دغل بازی ... بی رحمی و بی انصافی ... چیزایی که تو دامن خاله ام و خانجانم یاد نگرفتم , حالا دارم یاد می گیرم ...
با بی حوصلگی جوراب هاشو از کنار اتاق برداشت و همین طور که پاش می کرد , گفت : بسه لیلا , یک کاری نکن رومون بهم باز بشه ... حق نداری از عزیز من بد بگی ... اون بهترین مادر دنیاست ...
از جاش بلند شد و ادامه داد :چیزی نمی خوای ؟ می رم خرید ...
گفتم : نه خیر ...
از اتاق بیرون رفت و دیدم داره با عزیز حرف می زنه ...
با همه ی بچگیم فهمیدم که علی متوجه شده بود عزیز خانم پشت در گوش ایستاده ...
گفت : عزیز , چیزی نمی خوای ؟ دارم می رم بیرون ...
عزیز خانم گفت : نه پسرم , برو به امان خدا ...
گفت : یکم پول بده حسابی خرید کنم با ماشین بیارم , شما اذیت نشی ...
گفت : صبر کن برم بیارم ...
و رفت ...
ناهید گلکار