گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شانزدهم
بخش ششم
تو راه تخمه می شکستیم ... علی می خوند و منم باهاش همراهی می کردم , تا حدی که درشکه چی هم به وجد اومده بود و داشت قر می داد و بشکن می زد ...
و ما که هر دو بچه بودیم , به اون می خندیدم و غصه هامون رو فراموش کردیم ...
علی باز صداشو عوض کرد و گفت : لیلا , لیلا ... آیینه می خواد ... شمدون می خواد ...
گفتم : شیربهای نقد می خواد ... یک شب اعیونی می خواد ...
گفت : مهمونی و مهمون می خواد ... ندارم , ندارم , ندارم ...
گفتم : پس آفتابه لگن هفت دست , شام ناهار هیچی ...
و باز من از خنده ی علی , ریسه رفته بودم ...
آخه اون هنوز باورش نمی شد من که یک زن بودم , این شعرها رو این طور دقیق بلد باشم ...
تا به گندم زار های چیذر رسیدیم ...
قلبم از دیدن خوشه های گندم که طلایی شده بودن , به تپش افتاد ...
گفتم : علی می شه یکم پیاده بشیم ؟
گفت : چشم , قربونت برم ... آقا اینجا نگه دار ...
و فورا خودش پیاده شد و منو بغل کرد و گذاشت پایین ...
یک نفس عمیق کشیدم و بی اختیار رفتم وسط گندم ها ...
دشت وسیعی از گندم جلوی چشممون بود ... وای که هیچ منظره ای از رقص خوشه ها توی باد و هیچ موسیقی دلنوازتر از خش خش ساقه های اون نمی شناختم ...
دلم تنگ بود برای روزایی که بدون اینکه اسیر دست عزیز خانم باشم , میون این گندم ها چرخ می زدم و اونا رو بو می کردم ...
اینجا نه دروغ بود , نه ریا , نه آدم بد ... گندم بود و گندم و رنگی از طلا با بوی خوش و نوایی که انگار تو این دنیا , فقط من می شنیدم ...
خدا موسیقی رو از طبیعت به انسان آموخت تا آرامش بگیره و انسان ها این موهبت الهی رو بر هم حرام کرده بودن ...
ناهید گلکار