گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفدهم
بخش اول
وقتی دوباره سوار درشکه شدیم , علی به صورت من نگاه می کرد ...
انگار متوجه ی شوقی که از دلم به صورتم نشسته بود شده بود ...
پرسید : لیلا چرا از دیدن گندم اینطور خوشحال میشی ؟ گندمه دیگه , تو که اینجا بزرگ شدی نباید برات فرقی بکنه ...
سکوت کردم ... ولی اینو فهمیدم که من طور دیگه ای به دنیا نگاه می کنم ...
وقتی یک پرنده روی درخت می خونه , فکر می کنم برای من می خونه ...
وقتی یک گربه رو می ببینم , احساسم اینه که می خواد با من حرف بزنه ...
و وقتی شکوفه ها در میان , قدرت خدا رو تو لحظه لحظه ی شکوفایی اونا می دیدم ...
بوی خاک رو دوست داشتم و هر صدایی که می شنیدم برای اون ریتم پیدا می کردم و این چیزی بود که خداوند در وجود من قرار داده بود ...
از اون کوچه های شیاردار حتی درشکه هم نمی تونست رد بشه , این بود که ما توی میدون پیاده شدیم ...
و من به شوق دیدن خانجان , شروع کردم به دویدن ...
علی هم پشت سرم می دوید ...
در خونه رو باز کردم ... خانجان تو حیاط بود ...
خم شده بود و داشت شیرها رو از توی سطل می ریخت تو قابلمه ...
داد زدم : خانجان ...
سرشو بلند کرد ... سطل از دستش افتاد و شیرها ریخت رو زمین ...
با دو دست زد تو سینه اش و گفت : جان دلم ... مادر اومدی ؟ قربون اون صدات برم , اومدی ؟ ...
و هر دو پرواز کردیم به سوی هم و در یک لحظه در آغوش هم قرار گرفتیم و زار زار گریه کردیم ...
خانجان سر و روی منو می بوسید و من سرمو تو سینه اش مالیدم و بوش می کردم ...
بوی خوش مادر مشامم رو پر کرده بود ...
صدای علی در اومد و گفت : خانجان منم اومدم ها , تحویلم بگیرین ...
خانجان اشک هاشو پاک کرد و گفت : خوش اومدی ... خیلی خیلی خوش اومدی ... صفا آوردی ...
ولی کسی به شما نگفت که باید مادرزن سلام هم برین ؟ نباید فردای اینکه من اومدم به دیدنم میومدین ؟
ناهید گلکار