گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفدهم
بخش پنجم
نمی دونم چرا علی متوجه ی این چیزا نبود ... اون می دونست که عزیز خانم با این کار موافقت نمی کنه ...
از فکر و خیال دیگه خوابم نبرد ... بلند شدم تا ناشتایی رو حاضر کنم ...
زغال ها رو ریختم تو آتیش گردون و یکم نفت ریختم روش و کبریت زدم ... کنار حوض ایستاده بودم ...
یکم که سوخت , شروع کردم به گردوندن تا زغال ها بگیره برای سماور ...
می خواستم وقتی عزیز خانم بیدار میشه , ناشتایی آماده باشه تا شاید با من اوقات تلخی نکنه ...
اون زودتر از هر روز بیدار شد و اومد پایین ...
سرکی تو اتاق من کشید ... انگار می خواست خاطرش جمع بشه علی رفته ...
در حالی که داشتم خودمو دلداری می دادم که چیزی نمی شه , نترس ...
حالا چهار تا لیچار بارم می کنه و منم جواب نمی دم , تموم می شه می ره پی کارش ... اصلا کاری نکردم که منو دعوا کنه , از چی می ترسی لیلا ؟ ...
, گفتم : سلام ...
بدون اینکه جواب منو بده , رفت تو اتاقی که شوکت می خوابید و با یک بغل از لباس خواب هایی که تازه اومده بود تو بازار و علی برای من خریده بود , اومد بیرون ...
و همه رو پرت کرد جلوی من و گفت : تو زن خرابی ؟ اینا رو می پوشی ؟ ...
گفتم : به خدا نه عزیز خانم , خودتون دیدین که تنم نکردم ... علی خریده , تقصیر من چیه ؟
گفت : دِ , کرم از خود درخته ... تا تو نخوای که نمی خره , اون چه عقلش به این چیزا می رسه ؟ ... والله تو به درد علی نمی خوری , بالله نمی خوری ... من باید یک فکری برای اون بکنم ... زن این قدر بی حیا ؟ اینقدر بی شرم ؟
ناهید گلکار