گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفدهم
بخش ششم
گفتم : به قرآن مجید , اگر من حتی یک بارم اونا رو پوشیده باشم ...
گفت : خر خودتی , اگر نمی خواستی بپوشی چرا بازش کردی ؟ اینا پوشیده شده ...
گفتم : به خدا علی اصرار کرد , نپوشیدم ... خودش یه چیزایی می خره که من روحمم خبر نداره ...
ولی من که خودمو دست اون نمی دم عزیز خانم , به قرآن ...
گفت : مثلا چه چیزایی ؟ ...
از اینکه اتاقم رو کاملا گشته بود , فکر کردم شاید دف رو هم پیدا کرده باشه و می خواد منو امتحان کنه ... ب
رای اینکه حرفم رو باور کنه و بهش ثابت کنم اون برام دف خریده و من هنوز نزدم , گفتم : مثلا برام دف خریده ...
با لحن آرومی پرسید : کجاس دختر جون ؟
گفتم : پشت کمد ... به اوراح خاک بابام خودش خریده و گذاشته اونجا ...
گفت : برو بیار ...
آتیش گردون رو گذاشتم زمین و دویدم دف رو آوردم و بهش دادم ...
هنوز از قیافه اش نمی فهمیدم تو دلش چی می گذره و از جون من چی می خواد ...
دف رو گرفت نگاهی به چشم های من کرد که خیلی ترسیدم ...
یک مرتبه اونو کوبید تو سرم ...
دف پاره نشد ...
دوباره زد و این بار از تو سرم کشید بیرون ...
فرار کردم رفتم تو حیاط ...
دنبالم دوید و دف رو کوبید به دیوار و فریاد زد : ای خدا من چیکار کنم از دست این دختر هرزه ؟ ...
گناه تو خونه ی من نبود , تو آوردی ... زندگی منو نجس کردی ... آلوده کردی ... من دیگه تو رو چطوری جمع کنم ؟ ...
همینطور که میومد جلو , به من گفت : وایستا سلیطه وگرنه بد می بینی ...
من درستت می کنم , عرضه ی این کارو نداشته باشم به درد لای جرز دیوار می خورم ...
و منو گرفت و چنگ انداخت تو موهام و منو با خودش کشید ...
همینطور که موهای من تو دستش بود , رفت انبر رو برداشت و از توی آتیش گردون یک گل زغال برداشت و داد زد : دستتو وا کن ... بهت می گم وا کن وگرنه می ذارم رو صورتت ...
ناهید گلکار