خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۶:۱۴   ۱۳۹۷/۱/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هجدهم

    بخش اول



    گفتم : تو رو خدا نه عزیز خانم ... غلط کردم ... گوه خوردم ...
    من دیگه خونه ی خانجانم نمی رم ... اصلا دیگه خانجانم رو نمی ببینم ...
    تو رو خدا ولم کن ... هر کاری شما بگین می کنم ..

    .
    و از ترس شروع کردم به گریه کردن ...

    و اون پشت سر هم می گفت : باید داغ بشی تا دیگه دست به این چیزا نزنی ... اینطوری یادت نمی ره ... تو که ول کن نیستی , فردا عروسی داداشاته می خوای بزنی ...
    وا کن دستتو وگرنه صورتت رو می سوزنم ...

    و انبر رو آورد بالا تا بذاره رو صورتم ...
    دستم رو باز کردم ... بی رحمانه زغال رو گذاشت کف دست من و موهامو ول کرد ...
    یک جیغ بلند و دلخراش کشیدم و پرتش کردم رو زمین ... فقط چند لحظه روی دستم بود ولی بد جوری سوختم ...
    نه تنها دستم , قلبم هم سوخت ... روح و روانم سوخت ...
    از صدای جیغ من , شوکت اومد بیرون و زد تو صورتش و در حالی که عصبانی شده بود , گفت : عزیز ؟ چرا این کارو کردی با این بچه ؟ چطوری دلت اومد ؟

    عزیز خانم انبر رو پرت کرد کنار دیوار و گفت : به خاطر خودش ... فردا آموخته می شه و مطرب بار میاد و معصیت می کنه ... می ره جهنم ...
    برو رو دستش مرهم بذار ...

    همین طور که می سوختم و اشک می ریختم , داد می زدم : نمی خوام ... مرهم نمی خوام , هیچی ازت نمی خوام ...

    ولم کنین ... می خوام برم پیش خانجانم ... منو طلاق بدین , دیگه شما رو نمی خوام ... از این خونه بدم میاد , از شما بدم میاد ...
    من از این جا می رم ,حالا می بینی ... اگر با پسرت زندگی کردم ...
    گفت : بِبُر صداتو وگرنه بلایی به سرت میارم که نتونی برای هیچ مردی عشوه و غمزه بیای ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان