گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هجدهم
بخش دوم
شوکت هم به گریه افتاده بود ...
گفت : بیا فدات بشم , بمیرم الهی ... وای , وای چیکار کردی عزیز ...
من رفتم تو اتاقم و درو بستم ...
مچم رو گرفتم و پشت در نشستم تا اونا نتونن بیان تو ...
خیلی دستم می سوخت و سوزش اون بیشتر از سوزش دلم نبود ...
با صدای بلند داد زدم و گفتم : خدایا نجاتم بده ... اگر دنیای تو اینه پس جهنمت چطوریه ؟ کار من بدتره یا کار عزیز خانم ؟ ای خدا , من تو رو دوست دارم تو چرا منو دوست نداری ؟
چرا منو به این روز انداختی ؟ برای چی من باید برم جهنم ؟ چرا زود می خوای آدم رو ببری جهنم ؟
مگه من چیکار کردم که همه به من میگن تو باید بری جهنم ؟ ...
خدااااا دلم می خواد , دلم می خوام ساز بزنم ... من ساز زدن رو دوست دارم ... آهنگ رو دوست دارم ... مگه تو منو نیافریدی ؟ پس منو دوست داشته باش و از اینجا نجاتم بده ...
کف دستم داشت تاول می زد و من از شدت درد از جام بلند شدم و بالا و پایین می پریدم و اشک می ریختم ...
شوکت اومد و برام مرهم آورد ... با مهربونی و دلسوزی گذاشت روی دستم و یک تیکه پارچه بست روش که از درد طاقت نیاوردم و دوباره باز کردم و گفتم : می سوزه ... می سوزم , نمی تونم تحمل کنم ...
شوکت خانم دارم می میرم , یک کاری بکن ...
گفت : یکم طاقت بیار قربونت برم , می دونم ... می دونم ...
و اشک هاش صورتشو خیس کرد و گفت : یک بارم با من این کارو کرده ...
عزیز خانم در اتاق رو باز کرد و گفت : بسه دیگه , کولی بازی در نیار ...
به علی هم چیزی نمی گی وگرنه یک روز خوش برات نمی ذارم ... میگی داشتی آتیش می گردوندی افتاده رو دستت ...
شوکت گفت : عزیز من به علی می گم ... اون باید بدونه وقتی نیست چه بلایی سر زنش میاری ...
شما نباید این کارو می کردی ...
ناهید گلکار