گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هجدهم
بخش سوم
گفت : خوبه ,خوبه ... تو اگر خیلی چیز بلد بودی شوهرتو نگه می داشتی , زن نگیره ...
دختره ی پررو اومده افتاده رو دست من , حرف زیادی هم می زنه ... میندازمت بیرون تا ببینی یک من ماست چقدر کره می ده ...
بی چشم و رو ... نمی فهمی برا خاطر خودش این کارو کردم ؟ اگر نه من که دشمنش نیستم ... نباید تریبت بشه ؟ ... چیکار می کردم ؟ سر برمی گردونم یک دسته گل به آب می ده ...
دوباره شروع کردم به داد زدن که : خدا سوختم , یکی به دادم برسه ...
علی ... علی بیا نجاتم بده ...
با همه ی این حرفا , جرات نکردم به علی بگم ...
وقتی اومد و دید من از بس گریه کردم صورتم ورم کرده , اونم مثل بچه ها اشک تو چشمش نشست ... دستم رو بوسید و گفت : الهی من بمیرم برات ... دست لیلای من سوخته ؟ خاک بر سرم که این روز رو نبینم ...
و داد زد : عزیز ؟ برای چی به لیلا گفتین سماور روشن کنه ؟ ... اون تو خونه ی پدر و مادرش کار نکرده , بلد نیست ... چرا شوکت نکرد ؟
عزیز خانم گفت : اولا ما بهش نگفتیم , سر خود کرده ... بعدم مگه هر روز حاضر و آماده نیومده ناشتایی رو خورده ؟ کی به اون گفته بوده دست بزنه به زغال ؟ ...
دوما , سوختگی که چیزی نیست خوب میشه ... شلوغش نکن ... بیخودی هم خودتو کوچیک نکن , اونم حالا خرشو دراز می بنده ...
کی از سوختگی مرده که اون بمیره ؟ ...
علی گفت : زبونتون رو گاز بگیرین ... خدا نکنه خار تو دستش بره , من طاقت ندارم ... بیا عزیز ببین تاول زده ... چیکار کنیم ؟ ببرمش دکتر ؟ حکیم بیارم ؟
گفت : نه بشین سر جات , خودم مرهم می مالم خوب می شه ... قول بهت می دم تا فردا خوب خوب باشه ...
ناهید گلکار