خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۷/۱/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هجدهم

    بخش پنجم




    علی از کنارم تکون نمی خورد ... تا وقتی که خواهراش اومدن ...
    اون روز اقدس و چهار تا بچه اش و عشرت و سه تا بچه اش برای ناهار اومدن خونه ی ما ...
    من از درد و غصه , دراز کشیده بودم و همه اومدن تو اتاق ما ...

    عزیز خانم جلوی چشم من و شوکت با آب و تاب تعریف می کرد که چطوری من از بی عرضگی دستم رو با زغال سوزوندم ... جوری که منم داشت باورم می شد ...

    خونه شلوغ بود و علی که خیلی خواهرا و بچه هاشون رو دوست داشت , سرش گرم شده بود و منو به حال خودم گذاشت ...
    من از اتاقم بیرون نرفتم  و حتی یک لقمه غذا نخوردم ... کارم اشک و ناله بود ...
    دیگه سوزش دستم خوب شده بود ولی این دلم بود که می سوخت و خاموش نمی شد ...

    فکر انتقام بودم ولی می دونستم که عزیز خانم صد برابر تلافی می کنه و من حریف اون نمی شم ...
    و این شوکت بود که مراقب من بود و از جریان خبر داشت ... اصرار می کرد که غذا بخورم ولی لب هامو به هم فشار می دادم و می گفتم : می خوام اینقدر نخورم تا بمیرم ...
    عزیز خانم می گفت : ولش کن شوکت ... می خواد بخوره می خواد نخوره ... لوس ترش نکن ... چیزی نشده که , به اسب شاه گفتن یابو ؟
    وقتی عشرت و اقدس رفتن , شوکت یواشکی اومد پیش منو گفت : دستت خوبه ؟
    گفتم : آره , دیگه نمی سوزه ولی درد دارم ...
    گفت : عزیز , لباس زیرای تو رو بخشید به عشرت و اقدس ... به علی بگو ولی نگو از من شنیدی ...


    برام مهم نبود و نمی خواستم جنجال دیگه ای راه بیفته ... اینم تو دلم نگه داشتم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان