گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هجدهم
بخش پنجم
علی از کنارم تکون نمی خورد ... تا وقتی که خواهراش اومدن ...
اون روز اقدس و چهار تا بچه اش و عشرت و سه تا بچه اش برای ناهار اومدن خونه ی ما ...
من از درد و غصه , دراز کشیده بودم و همه اومدن تو اتاق ما ...
عزیز خانم جلوی چشم من و شوکت با آب و تاب تعریف می کرد که چطوری من از بی عرضگی دستم رو با زغال سوزوندم ... جوری که منم داشت باورم می شد ...
خونه شلوغ بود و علی که خیلی خواهرا و بچه هاشون رو دوست داشت , سرش گرم شده بود و منو به حال خودم گذاشت ...
من از اتاقم بیرون نرفتم و حتی یک لقمه غذا نخوردم ... کارم اشک و ناله بود ...
دیگه سوزش دستم خوب شده بود ولی این دلم بود که می سوخت و خاموش نمی شد ...
فکر انتقام بودم ولی می دونستم که عزیز خانم صد برابر تلافی می کنه و من حریف اون نمی شم ...
و این شوکت بود که مراقب من بود و از جریان خبر داشت ... اصرار می کرد که غذا بخورم ولی لب هامو به هم فشار می دادم و می گفتم : می خوام اینقدر نخورم تا بمیرم ...
عزیز خانم می گفت : ولش کن شوکت ... می خواد بخوره می خواد نخوره ... لوس ترش نکن ... چیزی نشده که , به اسب شاه گفتن یابو ؟
وقتی عشرت و اقدس رفتن , شوکت یواشکی اومد پیش منو گفت : دستت خوبه ؟
گفتم : آره , دیگه نمی سوزه ولی درد دارم ...
گفت : عزیز , لباس زیرای تو رو بخشید به عشرت و اقدس ... به علی بگو ولی نگو از من شنیدی ...
برام مهم نبود و نمی خواستم جنجال دیگه ای راه بیفته ... اینم تو دلم نگه داشتم ...
ناهید گلکار