گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هجدهم
بخش ششم
تا شب عروسی که همه ی خانواده ی علی دعوت داشتن همه با هم رفتیم برای عروسی ...
دست من خوب که نشده بود هیچ , چرک کرده بود و بدتر هم شده بود ...
برای خانجان هم همین بهانه رو آوردم ... اونم سرش شلوغ بود نپرسید چطوری سوخته ؟ ...
اما از راه که رسیدم و خاله و ملیزمان رو تو عروسی دیدم , نور امیدی تو دلم افتاد ...
با اینکه شوهر داشتم و می دونستم نباید به هرمز فکر کنم ولی ناخودآگاه می خواستم بدونم اونم اومده یا نه ؟ ...
و بیشتر خوشحال شدم وقتی فهمیدم ملیزمان نامزد کرده و به زودی عروسی می کنه ...
اونا هم از دیدن من خوشحال بودن و وقتی خاله چشمش به دست من افتاد , پرسید : چی شده خاله جون ؟
گفتم : سوخته ...
پرسید : چطوری سوخت ؟ با چی ؟
من که دیگه طاقتم تموم شده بود و دیگه نمی تونستم این راز رو تو دلم نگه دارم , به خاله گفتم : عزیز خانم این کارو کرده با زغال ...
و چشمم پر از اشک شد ...
خاله به محض اینکه این حرف رو شنید , مثل اینکه برق اونو گرفته باشه , از جاش پرید ... دو دستشو گذاشت رو صورتش و محکم گرفت ...
چند نفس عمیق کشید و گفت : تقصیر منه که جلوی آبجیم در نیومدم و از تو محافظت نکردم ...
حالا صبر کن ببین یک عزیز خانمی بسازم صدتا عزیز خانم از کنارش در بیاد ...
تو چرا به شوهرت نگفتی ؟
گفتم : از عزیز خانم ترسیدم ...
گفت : بی عرضه , برای چی نگفتی ؟ تا تو این طور ترسو باشی هر کسی هر کاری دلش می خواد با تو می کنه ... من تو رو اینجوری بار آوردم ؟ ببین لیلا کسی که سرشو بندازه پایین و تو سرش بزنن و حرف نزنه , هر کس رد بشه یکی می زنه تو سرش ...
اسم این جور آدما تو سری خوره ... چیه ؟ می خوای برات دلسوزی کنن ؟ منتظری یکی دلش برات بسوزه ؟ نه جونم کسی نیست , جز خودت ...
خودت باید از پس خودت بر بیای ... هر کاری کرد به علی بگو , بذار خدمتش برسه ... بسه دیگه , می خوای مثل خانجانت باشی ؟ بی عرضه ؟ ... دیدی ظرف یک مدت کوتاه , دار و ندارِ آقاجانت رو به باد داد ؟ از بس مظلومه ...
بهت بگم دنیا بی رحمه , نزنی می زننت ... خدا شاهده , خدا شاهده این بار اگر اجازه بدی کسی بلایی سرت بیاره منم همون بلا رو سرت میارم ...
ناهید گلکار