گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نوزدهم
بخش دوم
در همین موقع , خاله دست هر دو عروس رو گرفت و آورد وسط ...
شریفه پونزده سال داشت و شیرین , هم سن من بود ...
بهشون نگاه می کردم ... اونا هم قربونی یک سری خرافات و سنت های غلط بودن ... هر دو مطیع و فرمانبردار ...
چیزی که مادر من یک عمر تو گوشم کرده بود ولی من دیگه نمی خواستم مثل اون باشم ...
بعداز شام تو یک فرصت خجالت رو گذاشتم کنار و از ملیزمان , حال هرمز رو پرسیدم ...
گفت : خبر نداری ؟ مادر بهت نگفت ؟ هرمز همین یک هفته پیش رفت انگلیس درس بخونه ...
با اینکه حق نداشتم ,با اینکه خودم شوهر داشتم و تن به این ازداواج داده بودم , بازم دلم به شدت گرفت ... طوری که احساس می کردم یکی گلومو گرفته و داره منو خفه می کنه ...
ناخودآگاه بغض کردم و اگر تو عروسی نبودم جایی رو برای گریه پیدا می کردم ...
آخر شب , عروس و دامادها رو دست به دست دادن و حسن زنشو برداشت و رفت خونه ی خودش و حسین و شریفه رو هم همون جا دست به دست دادن ...
خانجان به من گفت : تو بمون مادر ... تا حالا که نبودی , برای فردا هم نمی خوای باشی ؟ ...
علی گفت : این بار قول می دم فردا از سر کار که اومدم با هم بیایم ...
خانجان گفت : علی آقا رو قولت حساب کردم ها , باز نری حاجی حاجی مکه ...
گفت : قول شرف , خانجان ...
ناهید گلکار