خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۰۱   ۱۳۹۷/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نوزدهم

    بخش دوم



    در همین موقع , خاله دست هر دو عروس رو گرفت و آورد وسط ...
    شریفه پونزده سال داشت و شیرین , هم سن من بود ...
    بهشون نگاه می کردم ... اونا هم قربونی یک سری خرافات و سنت های غلط بودن ... هر دو مطیع و فرمانبردار ...

    چیزی که مادر من یک عمر تو گوشم کرده بود ولی من دیگه نمی خواستم مثل اون باشم ...
    بعداز شام تو یک فرصت خجالت رو گذاشتم کنار و از ملیزمان , حال هرمز رو پرسیدم ...
    گفت : خبر نداری ؟ مادر بهت نگفت ؟ هرمز همین یک هفته پیش رفت انگلیس درس بخونه ...
    با اینکه حق نداشتم ,با اینکه خودم شوهر داشتم و تن به این ازداواج داده بودم , بازم دلم به شدت گرفت ... طوری که احساس می کردم یکی گلومو گرفته و داره منو خفه می کنه ...

    ناخودآگاه بغض کردم و اگر تو عروسی نبودم جایی رو برای گریه پیدا می کردم ...
    آخر شب , عروس و دامادها رو دست به دست دادن و حسن زنشو برداشت و رفت خونه ی خودش و حسین و شریفه رو هم همون جا دست به دست دادن ...
    خانجان به من گفت : تو بمون مادر ... تا حالا که نبودی , برای فردا هم نمی خوای باشی ؟ ...
    علی گفت : این بار قول می دم فردا از سر کار که اومدم با هم بیایم ...
    خانجان گفت : علی آقا رو قولت حساب کردم ها , باز نری حاجی حاجی مکه ...
    گفت : قول شرف , خانجان ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان