گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نوزدهم
بخش سوم
خاله ساکت بود و چیزی نمی گفت ... منتظر بودم که یک عکس العملی از خودش نشون بده ولی حرفی نمی زد , حتی یک اشاره هم نمی کرد ...
موقع رفتن بود و فکر کردم دیگه به خیر گذشت ...
همه ی خانواده ی علی به جلوداری عزیز خانم , راه افتادن طرف میدون چیذر ...
حسین با راننده ی اتوبوس حرف زده بود و قرار بود مهمون های تهرانی رو که ماشین ندارن رو ببره ...
خاله دست منو گرفت و گفت : با من بیا ... از من جدا نشو ...
سربالایی رو رفتیم بالا ...
من و خاله زودتر از بقیه رسیدیم ...
خاله وسط میدون ایستاد و دامادهای عزیز خانم رو که می خواستن برن سوار اتوبوس بشن , صدا زد و گفت : تشریف بیارین ... همه بیاین اینجا باهاتون کار دارم ...
گفتم : یا امام حسین , خاله تو رو خدا ... نه ... آبروریزی در نیار ...
گفت : ساکت , تو حرف نزن ...
و رفت کنار عزیز خانم و بازوی اونو گرفت با صدای بلند و محکم گفت : علی بیا اینجا ...
گفت : بله خاله جون ؟ چشم ...
خاله همینطور که تو صورت عزیز خانم نگاه می کرد , پرسید : دست لیلا چطوری سوخت ؟ ...
علی گفت : خوب خاله با زغال ... برای چی ؟
با تندی به عزیز خانم نگاه می کرد ...
گفت : کی دستش رو سوزوند ؟
علی گفت : منظورتون چیه ؟ نمی فهمم ...
خاله برگشت تو صورت علی و گفت : برای اینکه نفهمی ... برای اینکه حواست به زنت نیست ...
مادرت دست لیلا رو زغال گذاشته تا دف نزنه ...
ببین چی بهت میگم علی ... خودت می دونی من همه کار ازم برمیاد ... بلدم چطوری از زغال گداخته شده و بدتر اون استفاده کنم ... از این به بعد کسی به لیلا چپ نگاه کنه با من طرفه ... بی کس گیر آوردی ؟
ناهید گلکار