خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۷/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم



    علی گفت : آره عزیز ؟ تو کردی ؟ ...
    عزیز خانم خودشو از تک و تا ننداخت و گفت : چیه خاله خانم دور برداشتی ؟ عروسمه , هر کاری دلم بخواد می کنم ... تو چرا فضولی می کنی ؟ ...
    خاله بازوشو گرفت و گفت : دختر خواهرمه , مثل دختر خودمه ... پدر کسی که اذیتش کنه را در میارم ... نمی تونه از دستم قِصِر در بره ...
    تو هم حساب این کارتو پس می دی ... صبر کن , برات دارم ...
    اینو تو گوشِت فرو کن ...

    علی حالا خودت می دونی با مادرت ... بعدا برام تعریف کن ...
    و خودش راه افتاد و به من گفت : لیلا با من بیا کارت دارم ... ملیزمان برو سوار شو دیر شده ...


    علی مات مونده بود و همین طور بقیه ...
    اقدس با ناراحتی  گفت : آره عزیز ؟ تو رو خدا بگو شما این کارو نکردی ... چطور دلت اومد دست این بچه رو بسوزنی ؟ ...
    عزیز خانم که داشت منفجر می شد , تلافی کار خاله رو سر اقدس خالی کرد و داد زد  : به تو مربوط نیست , برو زندگی خودتو بکن ...
    همه اینجا برای من زبون در آوردن ... شماها موقعی که این دختره منو حرص می ده کجایین ؟
    همتون می ذارین می رین , من می مونم و این سرتق ... نباید آدمش کنم ؟ ...
    علی با عصبانیت رفت سوار ماشین شد و چنان درو بست که معلوم بود هوا پسه ...
    در حالی که از اوضاعی که می خواست پیش بیاد می ترسیدم , خیلی از خاله م خوشم اومد ...
    رفتم ببینم چی می گه ...

    سوار ماشین شده بود ... از پنجره به من گفت : منتظر کسی نباش بیاد تو رو نجات بده , خودت قوی و شجاع باش ... نترس , خونه ی آخرش طلاق می گیری راحت میشی ...

    و گاز داد و رفت ...
    شاید خاله جزو اولین زنانی بود که پشت فرمون می نشست و برای همه تازگی داشت ...
    بعضی ها بهش حسادت می کردن و بعضی ها تحسین ...

    خاله که رفت , همه دیگه سوار شده بودن جز عشرت ... منتظر بود با من حرف بزنه و بعد سوار اتوبوس بشه ...
    گفت : لیلا جون نذار عزیزم اذیتت کنه , از اون خونه بیا بیرون ...
    به خدا زن بدی نیست , اینطوری باهاش رفتار شده و فکر می کنه اونم باید کار مادرشوهر خودشو بکنه ...
    با ما هم همین طور بود , فقط در مقابل علی کوتاه میاد ... ولی به خدا همش میگه تو رو دوست داره ... اینو گفتم تا بدونی ...
    صدای علی که داد می زد لیلا بیا دیگه , بلند شد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان