گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت نوزدهم
بخش ششم
ما هم رفتیم تو خونه ...
شوکت یواشکی در گوشم گفت : خیلی خوب شد , عزیز حقش بود ... کار خوبی کردی به خاله ات گفتی وگرنه هر روز همین بساط بود ...
فردا باهات حرف می زنم ... حتم دارم عزیز فردا خونه نمی مونه و به یک هوایی می ره بیرون ...
هر وقت دسته گل به آب می ده همین کارو می کنه ...
علی همین طور که اخم هاش تو هم بود اومد و با هم رفتیم تو اتاق ...
نگاهی پر از غم به من کرد و گفت : ببخشید نتونستم ازت خوب مراقبت کنم ...
این عزیز نمی ذاره ما زندگیمون رو بکنیم ... تو چرا به من نگفتی ؟
گفتم : علی من از این حالت عصبانیت تو بیشتر از عزیز خانم می ترسم , تو رو خدا خودتو کنترل کن ... ترسیدم بگم تو باز خودتو بزنی ...
اومد جلو منو بغل کرد ... هنوز برای اون خیلی کوچیک بودم ... همین طور که نوازشم می کرد , گفت : حالا که اینطور شد می برمت یک جا موسیقی یاد بگیری و برات ویولن می خرم ...
می خوام ببینم کی می تونه جلوی ما رو بگیره ... بهت قول می دم ...
خودمو کشیدم کنار و گفتم : ویولن می خوام چیکار ؟ من مشکلم اینه ؟
بذار درس بخونم ... اگر اسمم رو متفرقه بنویسی , از ته دلم ازت ممنون می شم ...
گفت : چشم , فدات بشم ... رو چشمم ...
صبح , برخلاف حرف شوکت عزیز , خانم از خونه بیرون نرفت ولی پایین هم نیومد ...
من و شوکت منتظرش بودم که از بالا صدا کرد : لیلا ؟ لیلا بیا بالا , کارت دارم ...
شوکت گفت : نرو ... نرو , من می رم ببینم چیکار داره ...
گفتم : نه , دیگه ازش نمی ترسم ... می خواد چیکار کنه ؟ اگر دست روم دراز کنه من می دونم چیکار کنم .. شما نترس ...
اینو گفتم ولی زانوهام وقتی داشتم از پله ها می رفتم بالا , می لرزید ...
جلوی کمدش نشسته بود و چند تا بقچه جلوش باز بود ...
تا منو دید گفت : هان , اومدی مادر ؟ بیا من این پارچه رو برای عروسم گذاشته بودم کنار ... هر کدوم رو پسندت شد بردار , خودم می برمت خیاط برات بدوزه ...
ناهید گلکار