گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیستم
بخش پنجم
با ذوق و شوق آماده شدم ...
اون روز اتفاقات خوبی برام افتاده بود ... هم عزیز خانم با من خوب شده بود , هم شوکت رو بهتر شناخته بودم ...
هم اینکه علی به فکرم بود و داشت منو بدون حرف و سخن می برد خونه ی خانجانم ...
از اون روز به بعد , عزیز خانم جور دیگه ای منو آزار داد ...
پول زیادی در اختیار علی می ذاشت و حتی ماشینشو عوض کرد و اینطوری خودشو به علی نزدیک می کرد ...
ولی ظاهرا با من کاری نداشت و علی با تمام محبتی که نسبت به من داشت , با اون پولا خوش می گذروند و شب ها تا دیروقت با دوستانش از این کافه به اون کافه می رفت و مست مست میومد خونه ...
با همون حال که من ازش متنفر بودم , می خواست بغلم کنه ...
من نمی خواستم و دعوامون می شد و علی بازم خودشو می زد ...
عزیز خانم وساطت می کرد و ظاهرا به پشتیبانی از من در میومد ...
ولی خنده ای پیروزمندانه روی لبش نقش می بست و من لذت این صحنه ها رو تو چشم عزیز خانم می دیدم ...
اون خیلی دلش می خواست علی رو از من دور کنه و کاملا هم موفق بود ...
تا اون روز که من فقط از ترس عزیز خانم , از خونه بیرون زده بودم و راهی چیذر شدم ...
ولی نمی دونستم که سرنوشت من در این رفتن , رقم خورده بود و زندگی اصلی من از اینجا شروع می شد ...
ناهید گلکار