گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و یکم
بخش اول
پاییز شده بود ...
هر قدر به چیذر نزدیک می شدیم , سرد ر می شد ... و من که لباس گرم تنم نبود و یخ کرده بودم , هوشیار شدم ...
چون مدتی بود که با صدای پای اسب و جیر جیر چرخ درشکه چشمم گرم شده بود ...
با خودم فکر می کردم چیکار می کنی لیلا ؟ این چه کاری بود کردی ؟
کاش نمیومدی ... حالا میان و با تو سری تو رو می بَرن و هزار جور وصله بهت می چسبونن ... خوبه برگردی ...
آره راست میگی , برمی گردم و بهشون می گم یک جا قایم شده بودم ... ولی نه , دیگه نمی تونم ...
نباید بذارم عمرم اینطوری تباه بشه ...
ولی لیلا این راهش نیست ... پس راهش چیه به نظر تو ؟
آخه مگه مشکل من تو اون خونه یکی بود ؟ از یک طرف عزیز خانم که دایم مراقب کارای منه ... نمی تونم دست از پا خطا کنم ... یک قرون پول ندارم ... اصلا هیچ اختیاری ندارم ....
علی چی ؟ اون که هر شب می ره و مست میاد خونه و همه ی پولاشو تو کافه ها خرج می کنه و سرکوفتشو عزیز خانم به من می زنه رو چیکار کنم ؟
حالا همه ی اینا به کنار , شوکت از همه بدتر شده ...
اون خواهر شوهر منه ولی دائم با محبت های افراطی و بی دلیل و نگاه های چندش آورش منو عذاب می ده ... از همه بیشتر اون خونه رو برای من جهنم کرده و چون دلم براش می سوزه حرفی هم نمی تونم بزنم ...
ولی با اینکه سنم کمه می فهمم که اون نسبت به من رفتارش عادی نیست و موندن من تو اون خونه دیگه درست نیست ...
آره , می رم پیش خانجان ... اگر علی اومد , می گم تا خونه ی جدا نگیره برنمی گردم ...
رسیدیم میدون چیذر ... من پیاده شدم ... دیگه نزدیک ظهر بود ...
ناهید گلکار