گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و یکم
بخش دوم
وارد حیاط که شدم , خانجان منو دید ... از خوشحالی اومد به طرفم و بلند گفت : وای خدا , باورم نمی شه ... تو اینجا چیکار می کنی ؟ مادر , فدات بشم ... بیا , بیا که خوش اومدی ... کو علی ؟
گفتم : خانجان تنها اومدم ...
وا رفت ... یکم بهم نگاه کرد و زد تو صورتش و گفت : چی شده ؟ برای چی ؟ چطوری اومدی یک زن تنها ؟ عزیز خانم اجازه داد ؟ ...
گفتم : بدون اجازه اومدم , من دیگه تو اون خونه برنمی گردم ... بریم تو براتون تعریف کنم ...
سرشو بر گردوند و صدا زد : شریفه ... شریفه .... بیا ...
شریفه از در اتاقش اومد بیرون و صورتش از هم باز شد و گفت : سلام لیلا جون , خوش اومدی ...
خانجان گفت : چادر سرت کن , برو به حسین بگو آب دستشه بذار زمین و بیاد لیلا رو ببره تهران ، تحویل شوهرش بده ...
گفتم : چی میگی خانجان ؟ من برنمی گردم ... اگر براتون تعریف کنم شما هم نمی ذارین برم ...
گفت : تا اونجا که من می دونم علی پسر خوبیه ... عزیز خانم هم بزرگتر توست , باید به حرفش گوش کنی ... بیچاره تو این قحطی که نون گیر خلایق نمیاد , داره شما رو ضبط و ربط می کنه ... اگر اون نبود , تو ماشین سوار بودی ؟
شوهرت بهترین ماشین رو داره , یکم چشم و رو داشته باش ...
گفتم : ببین خانجان , من اون لیلایی که فرستادی خونه ی علی , نیستم ... اون ماشین و اون نونی که به من می ده تو سرم بخوره ...
علی نجسی می خوره , مگه شما نگفتی مردی که نجسی بخوره زن نباید باهاش باشه ؟ اون هر شب مست میاد خونه , نزدیک صبح ... بعد می ره اداره و یک ساعت میاد خونه و دوباره می ره صبح میاد ...
بذار براتون تعریف کنم ... اگر گفتی برگرد , برمی گردم ...
ناهید گلکار