گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و یکم
بخش سوم
خانجان دستشو گذاشت روی سرش و دو زانو نشست و گفت : واویلا ... وای بر من ... چه خاکی تو سرم شد ... اومد به سرم از اونچه می ترسیدم ... عزیز خانم چی میگه ؟ اون که زن مومنیه , چطوری اجازه می ده بچه اش این کارو بکنه ؟
گفتم : به اون هیچی نمی گه , به من می گه تقصیر توست ، عرضه نداری شوهر تو جمع و جور کنی ... از چشم من می ببینه ...
می دونی علی نماز نمی خونه ... نگفتی تو خونه ای که بی نماز باشه غذا خوردن حرومه ؟ حالا خودت بگو من چیکار کنم ؟ دلت می خواد برم جهنم ؟
هم نجسی می خوره هم نماز نمی خونه ... به خدا من از ترس جهنم نمی تونم برگردم تو اون خونه ...
خانجان بلند شد ... پریشون شده بود ... انگار خودش گناه کبیره کرده بود ...
مرتب می گفت : خدایا منو ببخش ... توبه ... توبه .... وا مصیبتا ... یا قمر بنی هاشم به فریادم برس ...
الان عزیز خانم سر و کله اش پیدا می شه , من از عهده اش بر نمیام ... چه خاکی تو سرم بریزم ؟ ...
گفتم : پیغام بده خاله بیاد , اون می تونه ... تو رو خدا خانجان به خاله خبر بده ...
گفت : آره ... آره , خاله ات بهتر از پسش بر میاد ...
شریفه , برو به حسین بگو یک وسیله ای پیدا کنه بره تا تجریش زنگ بزنه به آبجیم ... بهش بگه زود خودشو برسونه به من ... زود باش ...
شریفه پرسید: حسین آقا شماره رو می دونه ؟
خانجان گفت : یک کاغذ و مداد بیار لیلا برات بنویسه ... دو تا دو ... یه سه ... یه پنج ...
ناهید گلکار