گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و یکم
بخش پنجم
حرف های حسین مثل خنجر تو قلبم فرو رفت ...
نمی دونستم یک روز اگر به خونه ی پدرم برگردم این حرفا رو می شنوم و راه به اونجا ندارم ...
ولی به خونه ی عزیز خانم هم نمی خواستم برگردم ...
دیگه سکوت کردم ... اونقدر غمگین شده بودم که دلم نمی خواست حرف بزنم ...
اگر مجبور بشم تو اون خونه برگردم چی میشه ؟ دوباره روز از نو و روزی از نو ؟
نه , نمی خوام ... چرا علی نیومد دنبالم ؟ ... یعنی از دستم عصبانی شده ؟ یعنی عزیز خانم نذاشته بیاد ؟
اگر نیومدن , تو این شلوغی و قحطی من کجا برم ؟
با این فکرا کنار خانجانم خوابیدم ... اما یک احساس خوب بهم دست داد وقتی بغلم کرد و از روی دلسوزی دستی به سرم کشید و گفت : بی مادر بشی الهی که تو رو به این حال و روز نبینم ...
ولی من نمی دونم چه خاصیتی تو وجودم بود که با لحظه ها شاد و غمگین می شدم ...
همین که اون موقع کنار مادرم بودم , قلبم آروم گرفته بود ...
درست برعکس خانجان که از کاه کوه می ساخت و به جای هر کاری گریه می کرد , سرمو بردم تو سینه اش و چشمم رو بستم و قرار گرفتم و تو دلم گفتم : خانجان خیلی دوستت دارم ولی نمی خوام مثل تو باشم ... یعنی نیستم که باشم ...
همون طور تو بغل مهربونش خوابم برد و یک مرتبه از صدای وحشتناکی از خواب پریدم ...
خانجان هم هراسون بلند شد و نشست ...
یکی با ضربات محکم و پشت سر هم می کوبید به در ... حسین زودتر از ما اومد تو ایوون و داد زد : کیه ؟
علی بود با لحن مستانه داد زد : منم , وا کن ... اومدم لیلا رو ببرم ... اومدم زنم رو ببرم ... لیلا ... لیلا دوستت دارم ...
حسین رفت درو باز کرد ...
خانجان ترسیده بود و مثل بید می لرزید و اوقاتش خیلی زیاد تلخ بود ...
چون اگر علی اونطور مست پا تو خونه اش می ذاشت , اون باید همه جا رو آب می کشید و خودشم می رفت جهنم ...
ناهید گلکار