گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و دوم
بخش پنجم
خانجان گفت : آبجی , چرا شلوغ می کنی ؟ برای این میگم که اون دلش نمی خواد آبروریزی بشه و لیلا بدبخت بشه ... طلاق بگیره بیاد تو چیذر چیکار کنه ؟ تو بگو ...
علی عصبانی بود و رگ گردنش اومده بالا ... بلند شد گفت : طلاق چیه ؟ من و لیلا همدیگر رو دوست داریم ... بابا چرا اینطوری می کنین ؟
بیا لیلا بریم خونه ی خودمون ...
گفتم : نمیام ... من با خاله ام می رم , اگر منو می خوای تو هم بیا اونجا ...
اومد جلو و با یک ضرب منو از زمین بلند کرد و انداخت رو شونه هاش و گفت : یا با من میای یا همین طور رو دست می برمت ...
گفتم : ولم کن , منو بذار زمین ... خاله به دادم برس ...
خاله گفت : بذارش زمین , من نمی ذارم ببریش ... حرف گوش کن ...
همین طور که من روی شونه اش نگه داشته بود , گفت : ما خونه داریم ... وقتی مادر من خونه ی به اون بزرگی داره , چرا من باید بیام خونه ی شما زندگی کنم ؟
خاله گفت : برای اینکه لیلا نمی خواد ... حتما دلیل داره ... لیلا بگو چرا اومدی از اون خونه بیرون ؟
از همون جا گفتم : هر شب مست میاد خونه , اون شب هم ماشینش رو آتیش زد ... عزیز خانم از چشم من دید , تو صورتم تف کرد و گفت خدمتت می رسم ... منم ترسیدم فرار کردم ...
ناهید گلکار