گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و سوم
بخش چهارم
ملیزمان و هوشنگ از رفتن منصرف شدن و همه با هم اثاث رو خالی کردیم و بردیم توی دو تا از اتاق های جلوی حیاط و درشو بستیم و گذاشتیم برای صبح ...
یکم بعد علی و هوشنگ که موقع خالی کردن اثاث با هم دوست شده بودن , تازه سر خنده و شوخی رو باز کرده بودن و دور هم نشستیم ...
علی گفت : به خدا هوشنگ , امشب اولین بار بود زنم قربون صدقه ی من رفت ... اگر می دونستم زودتر میومدم خونه ی خاله ...
ببین دستم سوخته لیلا یک نگاه بهش ننداخته , اصلا از من نپرسید چی شد دستت سوخت ؟ حالا چطوره ؟
هوشنگ گفت : ولی من دائم خونه ی خاله ام اما میلزمان این کارو نمی کنه ... پس تو شانس آوردی ...
ملیزمان گفت : مثلا تخم دو زرده می کنی که قربون صدقه ات برم ؟
خاله گفت : لیلا یکم دف می زنی ؟ ببینم یادت نرفته باشه ...
گفتم : نه بابا ! دیروقته , باشه بعدا ... الان حالشو ندارم ...
علی پرید دف رو آورد و داد دست من و گفت : تو رو خدا لیلا , بذار خستگیم در بره ...
و خودش بشکن زد و سرشو تو صورت من تکون داد و خوند : درد بی درمون من , دوا و درمون نمی شه ...
شروع کردم به زدن و خوندم : سوغات شهر فرنگ , زیره ی کرمون نمی شه ...
گفت : تخته نمد , قالی کرمون نمی شه ...
گفتم : یه خراور من نمی شه , تاریکی روشن نمی شه ...
همه با هم دست می زدن و با ما می خوندن ... علی از جاش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن و بشکن زدن که : من که ز مال دنیا یک عباسی ندارم , بهتره زن نگیرم ... بهتره زن نگیرم ...
نه از شما نه از خودم رودروایسی ندارم , بهتره زن نگیرم ...
برم برم که لیلی , مجنون نمی شه ... دو متر دبیت مشکی , واسه فاطی تنبون نمی شه ...
ناهید گلکار