گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و پنجم
بخش دوم
هوشنگ هم از علی خیلی خوشش اومد بود ... بیشتر شب ها میومدن خونه ی خاله که در این صورت ما هم شام پیش خاله بودیم ... من می زدم و علی و هوشنگ با هم می خوندن و گاهی هم اون دو نفر تخته بازی می کردن و من و ملیزمان با هم درددل می کردیم ...
با اینکه من حرفی به خاله نمی زدم ولی اون می دونست که اوضاع مالی خوبی ندارم ... ولی همین که از زندگیم راضی بودم برای اون کافی بود و به ما کمک نمی کرد و همیشه می گفت : می دونم وضعت خوب نیست ولی باید روی پای خودتون بایستین ... تازه من از تو واجب تر دارم ...
و من متوجه حرف اون نمی شدم ... تا اینکه یک روز خاله وقتی علی رفت سر کار , ازم خواست با اون برم پرورشگاه ... البته اون زمان دارالایتام می گفتن ...
خاله تازه شیشه ی عقب رو انداخته بود و بعد از مدت ها که شهر آروم شده بود می خواست دوباره رانندگی کنه ...
هوا خیلی زیاد سرد بود و آسمون گرفته بود ...
فورا کارامو کردم و باهاش رفتم ...
مثل اون کلاه سرم گذاشته بودم و مثل اون کت و دامن پوشیدم ...
جلوی یک در آهنی آبی بزرگ و رنگ و رو رفته و زنگ زده ایستاد و گفت : همین جا پیاده بشیم بهتره ...
وارد شدیم ... حیاطی بود با آجر فرشی بدنما ...
نمی دونم چون هوا ابری بود من این احساس رو داشتم یا اونجا خیلی دلگیر و غمبار بود ...
وقتی وارد ساختمون شدیم چیزایی دیدم که حتی تا اون موقع به ذهنم هم نمی رسید ...
یک مرد پیر و ضعیف اومد جلو و گفت : خانم , خوش اومدین ...
خاله گفت : آقا یدی برو وسایل رو از عقب ماشین بیار ... یکی رو با خودت ببر کمک کنه , زیاده ...
پیرمرد گفت : به چشم خانم ...
و سوییچ رو گرفت و رفت ...
بعد یک خانم چاق و قد کوتاه با سرعت اومد طرف ما ...
گفت : وای خانم , دیروز منتظرتون بودم ... چرا نیومدین ؟
خاله گفت : نتونستم , داشتم چیز میز آماده می کردم ... برای چی ؟
گفت : خدیجه حالش خوب نیست , می خواستیم طبیب بیاریم ولی نشد ...
خاله ناراحت شد و اخم هاشو کرد تو هم گفت : برای چی نشد ؟ زبیده تو خیلی بی دست و پایی ... حالا کجاست , حالش چطوره ؟
ناهید گلکار