خانه
452K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۹:۰۹   ۱۳۹۷/۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و پنجم

    بخش سوم



    زبیده گفت : خانم تب داره و به سختی نفس می کشه , تازه بیرون روی داره و بالا میاره ...
    خاله با لحن بدی گفت : میگم کجاست ؟
    زبیده جلو و ما هم پشت سرش رفتیم تو یکی از اتاق ها ...
    خاله گفت : عرضه نداشتین از بچه مراقبت کنین ؟ چرا به من زنگ نزدی ؟
    گفت : نخواستم مزاحم بشم ...
    خاله گفت : ای بابا از دست تو زبیده خانم ... چی بهت بگم ؟ می خواستی به انیس الدوله زنگ بزنی , اون یک کاری می کرد ... چرا صبر کردی ؟ ...


    اونجا یک اتاق نسبتا بزرگ بود با چهل پنجاه تا دختر از سن یکی دو سالگی تا هم سن و سال من ...
    موهای ژولیده و لباس های کهنه ... همه لاغر و ضعیف ...

    رختخواب ها کنار دیوار بود و یک بخاری زغال سنگی با حرارت کم می سوخت و اصلا کفاف اون اتاق رو نمی داد ... سرد بود و اغلب اون بچه ها لباس گرم نداشتن ...
    خاله رفت بالای سر خدیجه ... یک دختر شش ساله و بی حال که تو تب می سوخت ...
    خاله دستشو گذاشت رو پیشونی اون و فورا داد زد : آقا یدی ...
    و رو کرد به یکی از دخترا و گفت : سودابه , بدو آقا یدی رو صدا بزن بیاد ...
    سوادبه گفت : چشم خانم ...

    و دوید ...
    خاله دوباره دست گذاشت رو پیشونی خدیجه و ازش پرسید : صدای منو می شنوی ؟ حالت چطوره ؟
    خدیجه در حالی که نفس نفس می زد , لب های سرخ شده از تبش رو به زحمت تکون داد و گفت : مامانم رو می خوام ...
    خاله گفت : میارمش , بهت قول می دم ... تو خوب شو ...
    آقا یدی از راه رسید خاله گفت : آوردی وسایل رو ؟
    گفت : بله خانم ...

    خاله با عجله سوییچ رو گرفت و گفت : خدیجه رو بیار تو ماشین من , زود باش ... باید ببرمش بیمارستان , این بچه حالش خیلی بده ...
    زبیده گفت : خانم خیلی از بچه ها مریض شدن , انگار واگیر داشته ... چیکار کنم ؟
    خاله گفت : بذار این خوب بشه , یک فکری هم برای اونا می کنیم ... تو زنگ بزن به انیس الدوله بهش بگو ... لیلا تو اینجا بمون تا من بیام ...
    گفتم : بمونم ؟
    گفت : آره , دیگه می خوای بیای بیمارستان چیکار کنی ؟ نمی دونم , اگر می خوای بیا تو ماشین بشین ...
    گفتم : نه , می مونم ... شما برو راحت باش ...

    خاله رفت و من با اون بچه ها موندم ...

    زبیده یک صندلی چوبی کهنه گذاشت کنار بخاری به من گفت : اینجا بشینین گرمه ... من برم چیزایی که خانم آورده را جمع و جور کنم ...
    گفتم : منم کمکتون می کنم ...
    گفت : شما زحمت نکشین ...
    گفتم : نه , میام ...
    می خواستم ببینم خاله برای بچه ها چی آورده ...
    زبیده با صدای بلند گفت : به صف بشین سهمیه بدم , کسی که تو صف نباشه هیچی گیرش نمیاد ...
    یک دسته نون و یک قالب بزرگ پنیر گذاشت جلوش ...
    گفتم : زبیده خانم , منم کمک می کنم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان