گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و ششم
بخش پنجم
سینی چای رو آماده کردم و علی اومد از من گرفت و گفت : تو بشین , قربونت برم ... خسته میشی ...
الانم از سر خاک اومدی ...
شوکت با اون صدای مردونه اش گفت : الهی بگردم , شماها رو چقدر با هم خوب و مهربون هستین ...
منظر در زد و اومد تو ... یک مجمع بزرگ دستش بود پر از خوراکی آجیل و سیب و انار و کلوچه ...
گذاشت رو کرسی و رفت ...
می دونستم خاله برای چی این کارو کرده ...
اون نمی خواست که خواهرای علی از وضع ما با خبر بشن ...
اقدس گفت : خوب لیلا جون , ما اومدیم با تو حرف بزنیم ... اینطوری نمی شه ادامه داد ...
عزیز خیلی از دست تو عصبانی و ناراحته ... خودت هم خوب می دونی که به این راحتی ولت نمی کنه ... رفته برای علی زن شیرینی خورده و پیشکش برده ... بیچاره ها منتظرن علی بره خونه شون ...
تو اینو می خوای ؟ علی زن بگیره ؟ ...
قلبم داشت از تو سینه ام میومد بیرون ...
با اینکه نمی خواستم , بغض گلومو گرفت و چشم هام پر از اشک شد ...
اقدس گفت : تو رو خدا گریه نکن , تقصیر خودته ... زن که اینطوری نمی شه ... تو سرکش و نافرمونی ... همه اینو می دونن ... والله برات تعریف کنم چه چیزایی رو تو زندگی تحمل کردم , باورت نمی شه ... ولی زن باید اینطوری باشه , نباید صداش در بیاد ... تو باید با عزیز می ساختی ...
گفتم : برای چی ؟ من آدمم , اون مثل حیوون با من رفتار کرد ... نمی خوام ...
گفت : نمی خوام که نشد حرف ... آدم خیلی چیزا رو نمی خواد ولی زن نجیب اونه که با همه ی شرایط شوهرش بسازه ... بیا بریم دست بوس عزیز و من واسطه می شم آشتیتون می دم ...
گفتم : آخه اقدس خانم , من با شما فرق دارم ... نمی تونم اون همه توهین و تحقیر رو تحمل کنم ... دلیلی ندارم ...
گفت : حالا خوبه علی بره زن بگیره ؟ امروز راضی نشه , فردا عزیز وادارش می کنه ... اون وقت می خوای چیکار کنی ؟ ...
ناهید گلکار