گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و هفتم
بخش دوم
شب اول محرم بود ...
من تو یک سینی بزرگ لپه ریختم تا پاک کنم ...
اومد کنارم نشست و گفت : بذار با هم پاک کنیم تا زود تموم بشه ...
یواشکی به من چشمک زد و گفت : تو دست نزن , من تند تند پاک می کنم ...
خاله شنید و به شوخی گفت : لوسش نکن , فردا از پسش بر نمیای ...
علی گفت : خاله تو رو خدا مثل عزیزم حرف نزنین , لیلا خوب تر اونیه که لوس بشه ... تازه من هر طوری باشه می خوامش , برام فرقی نمی کنه ...
خاله پرسید : عزیز خانم رو چیکار می کنی ؟ اگر لیلا رو دوست داری , برو حالیش کن که زنت رو می خوای و وادارش کن از خر شیطون پیاده بشه ... خوبیت نداره شماها با اون قهر باشین ...
علی همین طور که با عشق به من نگاه می کرد , یک لبخند گوشه ی لبش نشست و گفت : چشم خاله ...
اون شب تا دیروقت همه کار می کردیم و علی یک لحظه منو تنها نمی ذاشت و هر کجا گیرم میاورد با کلمات محبت آمیز و عاشقانه منو که یک زن بودم , غرق در دنیای پر شور عاشقی و جوونی می کرد ...
چیزی که هر زنی رو می تونه به اوج خوشبختی برسونه ...
مثل یک پرنده سبک و بی غم این طرف و اون طرف می رفتم و مدام علی رو دنبال خودم می کشوندم ...
خونه رو سیاه پوش کردیم و مبل ها رو از سرسرا بردیم بیرون ...
دور تا دور اتاق پتو پهن کردیم و پشتی گذاشتیم ...
ظرف هایی که از ظروفچی آورده بودن رو شستیم و سینی های بزرگ پر از استکان و نعلبکی آماده کردیم ...
قندان ها پر شد و دیس های چینیِ حلوا و خرما آماده شد ...
ایران بانو و ملیزمان با شوهرشون و عروس خاله همه اونجا بودن و کمک می کردن ...
قرار بود خانجانم هم با شریفه و شیرین بیان و من که دلم برای خانجان خیلی تنگ شده بود , همش چشم به راهش بودم ...
ناهید گلکار