گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت بیست و هشتم
بخش پنجم
من همینطور که ایستاده بودم و نگاهش می کردم , پرسیدم : شام خوردی ؟
گفت : آره , عزیز حسابی برام تدارک دیده بود ... دلم نیومد حالا که مهربون شده دلشو بشکنم ...
ناراحت که نشدی من با مادرم شام خوردم ؟
گفتم : نه ... دیروقته , بخوابیم ...
گفت : چرا اخم هات تو همه ؟ خوشحال نشدی ؟
گفتم :معلومه نه ... علی , تو خیلی ساده ای ... عزیز خانم اینجا هر چی از دهنش در اومد به من گفت و نفرینم کرد , بعد به تو ماشین داده و پول ... حالا من باید چی فکر کنم ؟
گفت : به این فکر کن از این به بعد ماشین داریم ... داده درستش کردن و مثل عروس شده , می برمت کلاس و برت می گردونم مثل آدم حسابی ها ...
ولی کن این حرفا رو ... من نمی ذارم به تو صدمه ای بزنه , تو عزیز دل منی ... تو , لیلا و من , مجنون ... تو نباشی سر می ذارم به کوه و بیابون ...
و خودشو قاه قاه خندید و ادامه داد : ببین از عشق تو , شاعر هم شدم ...
علی مثل بچه ای که اسباب بازی خودشو بعد از یک تنبیه طولانی پس گرفته باشه , خوشحال بود و شاد و شنگول خوابید و من با ترس از آینده ای که در انتظارمه , تا صبح به سقف نگاه کردم و فکر می کردم عزیز خانم برای چی این کارو کرده ؟! ...
ناهید گلکار