خانه
453K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۱:۱۵   ۱۳۹۷/۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت بیست و هشتم

    بخش پنجم



    من همینطور که ایستاده بودم و نگاهش می کردم , پرسیدم : شام خوردی ؟
    گفت : آره , عزیز حسابی برام تدارک دیده بود ... دلم نیومد حالا که مهربون شده دلشو بشکنم ...
    ناراحت که نشدی من با مادرم شام خوردم ؟

    گفتم : نه ... دیروقته , بخوابیم ...
    گفت : چرا اخم هات تو همه ؟ خوشحال نشدی ؟

    گفتم :معلومه نه ... علی , تو خیلی ساده ای ... عزیز خانم اینجا هر چی از دهنش در اومد به من گفت و نفرینم کرد , بعد به تو ماشین داده و پول ... حالا من باید چی فکر کنم ؟
    گفت : به این فکر کن از این به بعد ماشین داریم ... داده درستش کردن و مثل عروس شده , می برمت کلاس و برت می گردونم مثل آدم حسابی ها ...
    ولی کن این حرفا رو ... من نمی ذارم به تو صدمه ای بزنه , تو عزیز دل منی ... تو , لیلا و من , مجنون ... تو نباشی سر می ذارم به کوه و بیابون ...
    و خودشو قاه قاه خندید و ادامه داد : ببین از عشق تو , شاعر هم شدم ...
    علی مثل بچه ای که اسباب بازی خودشو بعد از یک تنبیه طولانی پس گرفته باشه , خوشحال بود و شاد و شنگول خوابید و من با ترس از آینده ای که در انتظارمه , تا صبح به سقف نگاه کردم و فکر می کردم عزیز خانم برای چی این کارو کرده ؟! ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان