گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی ام
بخش اول
صبح زود , خاله یک دست لباس که مال خودش بود و براش کوچیک شده بود و خیلی هم شیک بود رو آورد داد به من و گفت : اینو بپوش خاله ... تو دختر خواهر منی , نمی خوام مثل بقیه لباس بپوشی ... باید خوب و تر و تمیز به نظر بیای ...
گفتم : وا ؟ خاله , مگه لباس خودم بد بود ؟
همینطور که می رفت , گفت : همین که بهت می گم ... آستین نو , بخور پلو ...
مردم به ظاهر آدم نگاه می کنن ... زود باش حاضر شو , باید تو رو بذارم و برم جایی کار دارم ...
گفتم : خاله , من نمی خوام سیاه رو از تنم در بیارم ... اینو نمی پوشم ...
گفت : عزیز من , اینم سبز تیره است دیگه و از دور سیاه معلوم می شه ...
و رفت ...
هر چی فکر کردم دلم رضا نشد سیاه رو از تنم در بیارم ...
این بود که همون کت و دامن مشکی رو که از شب قبل آماده کرده بودم , پوشیدم و رفتم ...
خاله ماشین رو روشن کرده بود و منتظرم بود ...
سوار شدم ...
گفت : بالاخره کار خودت رو کردی ؟ اینم خوبه ... من می خواستم برازنده تر به نظر بیای ... مهم نیست ...
گفتم : ببخشید خاله , هنوز چهلم علی نشده من چطوری دلمو راضی کنم سیاهمو در بیارم ؟ اصلا می خوام تا آخر عمرم سیاه بپوشم ...
خاله همینطور که راه افتاد گفت : عزیز دلم , دنیا خیلی بی وفاست ... فراموش می کنی ... چاره ای هم نداری تا بوده همین بوده ... مگه وقتی جواد خان به رحمت خدا رفت , من مثل تو نبودم ؟ ...
منم تصمیم داشتم تا آخر عمرم برای اون سیاه بپوشم ولی بعدا فهمیدم که لزومی نداره ... نه به حال اون اثری داره نه به حال من ...
جواد خان تنها مرد زندگی من بود ... فراموشش نکردم ولی باید زندگی کنم ...
آدم زنده زندگانی می خواد ... چاره ای جز این کار نداره ...
ناهید گلکار